يادداشتهاي روزهاي دور از خانه / بخش سوم
يك حشره كوچك، «فرعون» را هلاك كرد!
ماشين پليس كه ايستاد مطمئن شدم كارم «تمام» شده و ديگر گير افتادم! آن هم درست به هنگام شركت در برنامه زنده تلويزيوني voa ! و با خودم گفتم:چه شود؟!
جمعه شب در حالي در برنامه «تفسيرخبر» با صداي آمريكا مصاحبه مي كردم كه در كنار خياباني در يكي از شهرهاي استان اصفهان ايستاده بودم. لابد صداي ماشينهاي عبوري را در خلال برنامه شينده ايد! كار بسيار خطرناكي بود، اما براي اينكه منزلي كه گرفته ايم در يك روستاي خلوت و محروم و «بي آنتن!» است، مكالمه ام قبل از برنامه بارها قطع مي شد.
وقتي قرار بود درباره «جسارت تازه! لحن احمدي نژاد با قدرتهاي غربي» صحبت كنم، يك ماشين پليس آگاهي آمد و كنارم ايستاد و وراندازم كرد. ساعت نزديك يك بامداد بود و آنها به من شك كرده بودند. تقريبا" مطمئن شدم ممكن است گير بيفتم. اما براي مصاحبه، بعد از آقايان سازگارا و حسامي، حالا نوبت به من رسيده بود. از پياده رو فاصله گرفتم و صحبتم را با سر و دست تكان دادن شروع كردم ولي لحنم آرام بود. قضيه سر و دست تكان دادنم را مي گويم. درباره جسارت گفتم:«اين جسارت احمدي نژاد، گستاخي و دست و پا زدن است نه از روي قدرت و اقتدار؛ بلكه از روي ترس و وحشتي است كه مقامات نظام پيدا كرده اند و هر روز براي مردم و جهانيان شاخ و شانه مي كشند.» به ماشين پليس نگاه كردم.هنوز داشتند مرا مي ديدند! ادامه دادم:«جسارت اصلي را كساني مي كنند كه در اين تنگناها و فشارها از حقانيت ملت دفاع مي كنند و تسليم جو رُعب و وحشت نمي شوند! همه كساني كه حقيقت را به رغم فشارها مي گويند و بخصوص مردمي كه با دست خالي مقابل گلوله و باتوم مي ايستند، اينها جسارت به معناي شجاعت دارند! اما لحن پرخاشگرانه و گستاخانه احمدي نژاد، در واقع از روي جُبن و ترسي است كه به جان او و فراعنه دروغگو و فريبكار و جنايتكار نظام افتاده و «شروع پايان خود» را ديگر باور كرده اند! كسي كه بر اوضاع كشور مسلط است، چنين چنگ و دندان نشان نمي دهد و بر مردم بيگناه آتش نمي گشايد.»
جمله ام را تمام كرده بودم. ديدم ماشين پليس آگاهي هنوز ايستاده! بالاخره يك گروهبان از ماشين پياده شد و به طرفم آمد. شك آنها بيجا نبود. ساعت 12 و نيم نصفه شب، در يك شهر خلوت، كسي كنار خيابان داشت با موبايل حرف مي زد، آن هم حدود نيم ساعتي شده بود كه آنجا توقف كرده بودم تا «آنتن دهي» خط قوي باشد و مكالمه و مصاحبه ام مثل هفته قبل قطع و وصل نشود. تا ديدم دارد مي آيد، رفتم داخل تنها مغازه اي كه در آن ساعت باز بود؛ يك ساندويچ فروشي. مأمور هم پشت سرم آمد داخل و تظاهر كرد با خوردني ها وَر مي رود ولي خيلي «تابلو» مرا زير نظر داشت. حالا محسن سازگارا داشت حرف ميزد. اول مصاحبه ام گفتم كه چه خوب شد با دعوت سيامك دهقانپور، بالاخره آقاي سازگارا به صداي آمريكا بازگشت. چون اين روزها، بيش از هميشه به تحليلهاي واقع بينانه سازگارا و امثال ايشان از مسائل كشوري كه در آن زندگي كرده و مي كنند، نياز است. سازگارا داشت حرف ميزد و لازم بود من در گوشي تلفنم «دري وري» بگويم تا آن مأمور بشنود! به ساندويچ فروشي گفتم:«قربان پيتزا داريد؟» گفت نه فقط همين ساندويچها رو داريم كه ليستش رو نوشتيم! مأمور داشت بيخودي با چيپس و پفكها ور ميرفت و مرا مي پائيد. دعاي «وجعلنا» را خواندم تا خداوند باز هم آن حجاب نامرئي را ميان من و مأموران و سگان نايب امام زمان(!) قرار بدهد و آن مأمور برود. در تلفن با اعتراض و كلافگي به «همسر خيالي!» خود در آن طرف خط گفتم:«خب عزيزم! بخد اينجام پيتزا نداره!... اينقده اذيتم نكن خانم! بخدا از دستت به كوه و بيابون ميزنم ها! آخه اين وقت شب هوس پيتزا كردنه؟» بعد به ساندويچ فروش گفتم:« آقا دو تا همبرگر بذار، بالاخره خانم به همبرگر رضايت دادند!» زيرچشمي مأمور را ديد مي زدم. اينها را كه شنيد، ظاهرا" خيالش راحت شد و لبخندي زد و نفس راحتي كشيد و رفت بيرون. پول دو تا ساندويچ را دادم و همزمان به حرفهاي آرام حسامي (مهمان ديگر برنامه) گوش مي دادم. ظاهرم را شبيه مرد زن ذليلي نشان مي دادم كه دارد غُرغُرهاي همسرش را مي شنود و در آن وقت شب، براي خريد پيتزا همه شهر را زير پا گذاشته. خوشبختانه ماشين پليس راه افتاد و رفت. سيامك دهقانپور سئوال بعدي را از من پرسيد. درباره آقاي هاشمي بود. آمدم بيرون مغازه و جايي از پياده رو ايستادم و صحبتم را شروع كردم:«آقاي هاشمي و مراجع تقليد ذخيره هاي مردم ما براي چنين روزهايي بودند تا اگر به نام دين، حقشان را پايمال كردند و فرزندانشان را كشتند و جسدشان را دزديدند و به نام بسيجي شهيد(!)، اجساد قربانيان را مصادره كردند و اينهمه مردم بيگناه را به زندان انداختند و با گروگانگيري و خدعه و فريب، فعالان سياسي را به زندان انداختند، مردم بتوانند به آن ذخيره هاي بزرگ خود (مراجع ديني) مراجعه كنند و حق خواهي كنند. بنابراين الان ديگر ميانه روي و سياست نعل و ميخ جواب قانع كننده اي براي مردم نيست. اينجا دعوا، دعواي بين خيانت و امانت است. دعواي ميان حق و باطل است. صحنه، صحنه جنگ حسيني و يزيدي است و ميانداري و ماندن در وسط اين دو ارزشي ندارد. مراجع و شخصيتها بايد حسيني باشند وگرنه يزيدي هستند. حتي وقتي سكوت كنند و ظاهرا" دخالتي در وحشي گري كودتاچيان ندارند، بايد بدانند از ديد مردم، همين سكوت و انفعال مراجع خاموش، به نوعي كمك و تأييد كودتاچيان محسوب مي شود و بايد اين مراجع خاموش را شناخت و از پرداخت وجوه شرعي مثل خمس و زكات و كفاره تحريم كرد تا بدانند مردم براي اين روزهاي مبادا و حساس، به اين مراجع نياز دارند نه براي سروري و بزرگي كردن و بي خاصيت بودنشان! هرچند همين اندازه دفاع آقاي رفسنجاني از حقوق ملت جاي تحسين دارد و انشاءالله با صراحت بيشتري سخن خواهند گفت و بايد با لحن ايراني بگويم تا همينجا هم دم آقاي هاشمي رفسنجاني گرم!»
همچنين اشاراتي داشتم به بلواي تبليغاتي صدا و سيما و نامه احمقانه احمدي نژاد به دبيركل سازمان ملل كه از حق خانم مصري كه در دادگاهي در آلمان بدست فردي «غيردولتي» كشته شده و حالا مقامان نظام سركوبگر و آدمكش جمهوري اسلامي، براي بدنام كردن دولت آلمان و غرب و براي پنهان كردن جنايات اخير، اين حادثه طبيعي را تبديل كرده اند به پيراهن عثمان «نقض حقوق مسلمانان» و «سركوب حجاب در غرب!» و در بوق و كرنا كرده اند و مثل يك «كاسه داغتر از آش» خونخواه آن خانم شده اند! گفتم در شرايطي كه بچّه هاي نوگل و معصوم ما را بيرحمانه مي كشند و جسدشان را هم مخفي مي كنند و به خانواده ها اجازه برگزاري مراسم ترحيم فرزندانشان را نمي دهند، و در حالي كه جسد صدها قرباني و ناپديد شدگان بي شمار ديگر را مخفي كرده اند و يا به «مصادره جسد قربانيان» تحت عنوان «بسيجي شهيد!» مي پردازند و هزاران ظلم و جنايت ديگر به نام «دين» مي كنند، بايد بدانند كارهاي خودشان بدترين ستم و ضربه را به مسلمانان و اسلام زده و بدنامي بزرگي براي اسلام به بار آورده و مي آورد. از طرفي اين فرافكني و دفاع از حق آن خانم مصري آنقدر ابلهانه است كه فقط ناشي از دستپاچه شدن مقامات نظام از اين بلايي است كه خودشان با دستان خود، بدان دچار شده اند. اگر به رأي ميليونها مردم چنان خيانتي نمي كردند و اگر اعتراض مسالمت آميز و مدني مردم را با باتوم و گلوله پاسخ نمي دادند، حالا دچار چنين مخمصه اي نبودند كه بخواهند اين كشتارها را «دعواي درون خانوادگي» بنامند ودنيا را از «دخالت در امور داخلي!» پرهيز بدهند.و مجبور نبودند در مقابل اعتراض برحق مردم جهان به اين جنايات ضدحقوق بشري در ايران، بدنبال «كشف!» اخبار حادثه هايي مثل قتل يك متهم بدست شاكي در يك دادگاه غربي بگردند و آن را پيراهن عُثمان كنند و «نقض حقوق بشر» را به غربيها نسبت بدهند تا سرپوش و بهانه اي براي جنايتهاي فجيع اخير درست كنند! در همين دادگاههاي خودمان، بارها و بارها اينجور اتفاقات افتاده اما هيچكس مثل مقامات نظام، اينقدر گستاخ نيست كه اين اتفاقات را به «جنگ صليبي» و دعواي غرب با حجاب و مسلمانان تسّري بدهد و فرافكني كند.
هم حرف مي زدم و هم از اطراف را مي پائيدم كه خطري پيش نيايد. خانواده را در منزل گذاشته بودم و حالا ساندويچ فروش داشت اشاره مي كرد ساندويچها حاضر شده است. به او اشاره كردم الان مي آيم و حرفهايم را تمام كردم.
برنامه تفسير خبر جمعه 26 تير، برايم شبيه يك «حمام سونا» شده بود. بدليل استرس و بازيگري همزمان در نقش يك شوهر كلافه و زن ذليل(!) و تلاش براي «تمركز روي موضوعات» و حفظ تسلط روي حرفهايي كه مي خواستم بزنم و زدم، كلي دچار افت قند خون شدم و حسابي عرق كردم. در حالي كه ظرف اين يك ماه اخير حتي از بروز احتمالات كوچك هم جلوگيري مي كنم، ناگزير بودم به خاطر آنتن دهي مناسب موبايل، بروم به جايي داخل شهر كه ممكن بود به راحتي مورد سئوال مأموران قرار بگيرم و گير بيفتم. اما خداوند مهربان، هنوز به دعاي اين بنده كوچكش لطف داشت و مانع از بروز خطر شد.
از طرفي خيلي خوشحالم «هزينه» دستگيري من روز به روز براي نظام كودتاچي بالا و بالاتر مي رود. خيلي از دوستان را شبانه و غافلگيرانه دستگير كردند و برخي را با گروگانگيري خانواده يا ربودن از خيابان و بيمارستان مجبور به تسليم ساختند! عيسي سحرخيز را كه دو هفته بعد از كودتا در خفا بود و با مصاحبه هايش افشاگري مي كرد، با گروگان گرفتن خانواده اش مجبور كردند تا از مخفيگاهش در شمال بيرون بيايد و خود را معرفي كند. سعيد حجاريان را از روي ويلچر به زندان بردند و حالا دارند با دستگيري (گروگانگيري) پسرش و بازجويي غيرانساني از همسرش، او را به «شكستن» و «اعتراف» به كارهاي نكرده وادار مي كنند. ابراهيم يزدي را از آي.سي.يو بيمارستان بردند و بعد مجبور شدند رهايش كنند. مهسا امرآبادي را با اينكه باردار است به گروگان گرفتند تا همسرش مسعود باستاني خود را معرفي كند، اما كودتاچيان چنان ناجوانمرد هستند كه با اين وجود، مهسا را هنوز آزاد نكرده اند و بيم خطر جاني براي اين مادر جوان و جنين پا به ماهش، بسيار جدّي است. شادي صدر را همين جمعه در خيابان با ضرب و شتم ربودند. بهزاد نبوي را در شلوغي مقابل خانه اش «شناسايي» كردند و بردند.
من همه خانواده را از خانه بيرون بردم و با تمام فاميل قطع رابطه كرده ام، تا هيچ گروگانگيري يا خُدعه و نيرنگي براي دستگيريم مؤثر نيفتد. بنابراين براي گرفتن من، بايد شهر به شهر بگردند و بر خلاف دستگيريهاي آسان و فله اي زندانيان، براي گرفتن من بايد واقعا" كار كنند و جان بِكَنند و رديابي هاي مختلف و متعدّدي بكنند، وگرنه تا لحظه دستگيريم، مثل استخواني در گلوي شخص آقاي خامنه اي و خاري در در چشم احمدي نژاد و ساير مقامات كودتاچي، تيز و بُرنده باقي مي مانم و مي نويسم و حرف مي زنم و روشنگري مي كنم. گاهي فكر مي كنم شايد من به عنوان بنده كوچك خدا، مصداق همان «حشره كوچكي» باشم كه با فرمان الهي، در بيني «فرعون» رفت و با تمام اُبُهتش، او را يك حشره «هلاك» كرد. كسي چه ميداند؟ شايد تقدير چنين باشد كه اين لطف الهي نصيب اين بنده كوچكش شود كه اين فرعونهاي زمانه را به هلاكت برساند. فرعونيان مغرور و مستكبري كه بارها مردم ما را به «حشرات» تشبيه كرده اند ، و با هلي كوپتر روي جمعيّت معترض مواد شيميايي ريختند تا اين حشرات و خس و خاشاك را يكجا بكشند، حالا شب و روز بايد مانند فرعون، از خطر يكي از همين حشرات كابوس ببينند و وحشت زده باشند. (آيت الله خزعلي:روي شما مخالفان د.د.ت مي زنيم! به مطلب «ما حشرات» در آرشيو وبلاگ مراجعه كنيد)
قبلا" هم گفته ام تا توان دارم، سعي مي كنم اينقدر هزينه دستگيريم را بالا مي برم تا حداقل كمي از راحتي دستگيري شبانه فعالان و بازداشتهاي فله اي معترضان و ربودن دوستان و شكنجه زنداني ها جبران شود. حق را مي نويسم و مي گويم تا ببينيم خدا پرده هاي نامرئي حجابش را تا چه وقت ميان ما و گرگهاي جستجوگر امنيتي قرار خواهد داد و تا كِي، مانع دستگيري ما مي شود؟ با اينكه به موفقيت ملت ايران خوش بين و اميدوارم، اما شخصا" از اين مبارزه، هيچ حسابي براي آينده خود يا رسيدن به موقعيتي در روزهاي «ايران آزاد» باز نكرده و نمي كنم. به عبارتي با اينكه مطمئنم مردم پيروز خواهند شد، اما باور كنيد يا نكنيد، خود را براي «بيان حقيقت»، آماده بدترين و تلخترين عقوبتها و شكنجه و مرگ كرده ام. حقيقت جالب اين است كه از وقتي از «جان» خود گذشتم و به اين كوچ اجباري و تأثيرگذاري و نوشتن و بيان حقانيت مردم پرداختم، بيشتر از گذشته به مال و مقام و شهرت و «محاسبه گري» و «من خودم» بي ميل و رغبت شده ام. حالا «حس مرگ» مرا آزاده و حقيقت گو و بي چشمداشت به ماديّات كرده و اين حس، يعني نداشتن حسي زيباست. توصيه مي كنم تجربه اش كنيد. الان تنها چيزي كه مرا خوشحال مي كند، قدم هاي كوچك و پيوسته و حركتهاي روز به روزي است كه داريم به سمت احقاق مطالبات معوقه و سي ساله ملت ايران بر مي داريم. دلخوشم به ذرّه ذرّه حركتمان به سوي مجازات جنايتكاران و كودتاچيان و غاصبان. به سوي آزادي ايران عزيز.
پس تا نفس دارم، از چهره زشت اين نظام غيرمشروع و غير اسلامي به رهبري آقاي خامنه اي، پرده بر مي دارم و همچنان با «درد و سوز و اميد» به ياد شهدا و زندانيان و خانواده هاي ستمديده، به ياد غريبي مردم ايران، كه از انقلاب سال 57 چه مي خواستند و چه نصيبشان شد، مي نويسم. تا ببينيم خداوند چه وقت به وعده خود عمل مي كند كه فرمود: «ان الله لايغير ما بقوم، حتي يغيروا ما بانفسهم»
با خدايم نجوا مي كنم: خدايا! حالا كه اين مردم، پا پيش گذاشته اند و با اهداي خون و جان خود، خواهان تغيير وضع خود هستند، تو نيز به وعده ات عمل كن و بساط ظلم و جنايت و فريب نظام ولايي(!) را در هم بپيچان. ما هم تا زنده ايم، به وظيفه ها و سهم هاي خود عمل مي كنيم تا بداني شرط «حتي يغيروا ما بانفسهم» را اجابت كرده ايم. هر كداممان به نحوي مايه مي گذاريم و هزينه مي دهيم تا حقانيّت اين ملت مظلوم را اثبات كنيم و حقوق پايمال شده اين مردم شريف را احياء كنيم.تو نيز ما را تنها نگذار و يارمان باش.«سبزي» حركت مدني ما را به «سرخي» خون عزيزانمان و به «سياهي» ماتم فرزندانمان آغشته كردند. تو «سپيدي اميد و وحدت و يكدلي» را از مردم ما دريغ نكن و ياريمان كن تا نگذاريم ظلمشان بيش از اين پايدار بماند. اگرچه ما هنوز آواره در وطنيم، اما زير آسمان آبي و فراخ تو، در امنيت هستيم. يارمان باش. يار همه مان.
من چه «سبزم» امروز!
وچه اندازه تنم هشيار است!
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه!
در گلستانه چه بوي علفي مي آيد!
من در اين آبادي، پي چيزي مي گردم!
پي خوابي شايد؛
پي نوري، ريگي، لبخندي!...