امروز سالگرد 18 تير است؛
«باز شوق يوسفم دامن گرفت»!
امروز سالگرد هجده تير است. روزي كه بچه هاي ما را معصومانه در خوابگاهشان كشتند. شايد اين جور و ستم امروز بر مردم و شخصيتها و ياران انقلاب و امام، «تاوان» سكوت و انفعالي است كه 10 سال پيش، در قبال خون مظلومانه دانشجويان كوي داشتند. ايمان دارم كه «تاوان سكوت» امروز آنها و ما در قبال خون «ندا» و شهيدان اين روزها، از آن هم سنگين تر خواهد بود.
سال 1366 كه «فرهاد» رفت تا «مَعبر» باز كند، 21 سال بيشتر نداشت و سه سالي از من بزرگتر بود. «فرهاد» زرتشتي و اهل استان كويري و پهناور يزد بود. صورت زيبا و قد رعنايي داشت. وقتي مي خواست به خط اعزام شود، جزو داوطلبان «بازگشايي معبر ميدان مين» نام نويسي كرده بود! زماني كه داشت به آغوش «مرگ» مي رفت، وسايل شخصي اش را از جيبش درآورد و گذاشت توي جيبم. چشمانمان خيس بود. داخل چادر چند تا عكس يادگاري ازش گرفتم. همديگر را بغل كرديم و روي شانه هاي همديگر گريه كرديم. فرماندهان گفته بودند در عمليات، در جاهايي به ميدان مين برخورد مي كنيم كه فرصت خنثي كردنشان نيست و شايد «وظيفه» اقتضاء كند كه براي عبور رزمندگان، «معبري» باز شود! براي گشودن معبر، بايد كساني روي مين ها مي افتادند و راه را براي بقيه باز مي كردند! آنجا حساب خيلي ادعاها معلوم مي شد. فرهاد و چندين نفر ديگر از قبل براي گشودن «معبر» داوطلب شده بودند تا به وقت لزوم، روي «ميدان مين» بروند تا «معبر» باز كنند و بچّه هاي ديگر بتوانند از ميانه ميدان مين عبور كنند. به عبارتي؛ آنها «انتخاب» كرده بودند براي عبور ديگران «بميرند»، به همين سادگي!
سحرگاه، در شروع عمليات والفجر، فرهاد رفت پلاكش را تحويل «واحد تعاون» بدهد. من ساعتي خوابم برد. با صداي بي سيمها و هياهوي حمله و عمليات بيدار شدم. دوربينم روي سينه ام مانده بود. هرچه دنبال فرهاد گشتم، خبري از او نبود. ما در خط دوم بوديم و از خط مقدم و فرهاد خبري نداشتم. روز بعد بچّه ها گفتند فرهاد معبر بزرگي باز كرده! گفتند او طوري خودش را روي مين ها انداخته و بدن مجروحش را چند متر هم روي زمين كشيده بود تا بتواند تعداد بيشتري مين را منفجر كند. فرهاد شش يا هفت مين را با بدن نازنينش منفجر و يك تنه معبر بزرگي را باز كرده بود.
چيزي از «سرو قامتش» باقي نماند، اما سهم مهّمي در بازكردن يك معبر بزرگ در انديشه من ايفا كرد و حضورش در يادم هميشگي شد و حالا خيلي وقتها، فرهاد عزيز «الهام دهنده من» است. گاهي دفاع از حقيقت يا پايداري بر حقوق مردم و اعتراض به بي عدالتي را ناخودآگاه با «الهام گرفتن» از فرهاد انجام داده و ميدهم. گاهي خود را روي «مين» مي اندازم تا حقيقتي را ناگفته نگذارم. گاهي خطر را به جان ميخرم تا لال نمانم! و تازه اينهمه در مقابل كار بزرگ امثال فرهاد چيزي نيست.
چندشب قبل به ياد آن دوران افتادم و براي بچه هايم خاطراتي از فرهاد گفتم. دهانشان باز مانده بود از آن همه شجاعت. شب كه خوابيدم، بعد از مدتها فرهاد به خوابم آمد. برايش از اين روزها گفتم. با ناراحتي از كودتاي انتخاباتي و صورت خونين ندا و كشته شدگان ديگر و آواره گي خانواده ام و چيزهاي ديگر حرف زدم و تكيه كلام اين روزهايم را برايش تكرار كردم:«فرهاد! رأي مردم را پيش پاي احمدي نژاد قرباني كردند!» فرهاد گفت:«چه كمكي از من برمياد؟ من فقط بلد بودم معبر باز كنم! اما نه براي اين نتيجه. نه براي اين هدف.»
دو سه روز اخير، درگير فرهادم. مطمئنم فرهاد و هزاران داوطلب ديگر، جانشان را ندادند تا روزي «رأي مردم» قرباني فرد حقيري مثل احمدي نژاد شود. آنها جانشان را براي فريبكاري و دروغ و چپاولهاي كساني مثل احمدي نژاد و بي عدالتي هاي رهبري قرباني نكردند. هدف آن رشادتهاي بزرگ و فداكاريهاي مردانه، رسيدن به اين «نتيجه غلط» و اين ستم و ظلم آشكار بر مردم نبود.
اين روزها بيشتر از قبل فكر مي كنم به «فرهاد» و فرهادها مديونيم. بايد هر طور مي توانيم و به سهم خود، در «ديوار كودتا» ترك بيندازيم. و اين سّد ظالمانه را با «تيشه هاي فرهادي» منهدم كنيم. بايد در اين ميدان مين، «معبري» باز كنيم تا خونهاي پاك جوانان ديروز و امروز پايمال نشود. در اين راه، هر كس «سهمي» دارد. امروز سالگرد هجده تير است...بخش اول اين نوشته را دوباره بخوانيد.
امروز سالگرد هجده تير است. روزي كه بچه هاي ما را معصومانه در خوابگاهشان كشتند. شايد اين جور و ستم امروز بر مردم و شخصيتها و ياران انقلاب و امام، «تاوان» سكوت و انفعالي است كه 10 سال پيش، در قبال خون مظلومانه دانشجويان كوي داشتند. ايمان دارم كه «تاوان سكوت» امروز آنها و ما در قبال خون «ندا» و شهيدان اين روزها، از آن هم سنگين تر خواهد بود.
اين مثنوي را به ياد فرهاد و همه بچه هاي ايران... و ندا كه «نازُك آراي تن» خود را قرباني آزادي كردند، مي آورم. با «حضور دل» بخوانيدش:
باز شوق يوسفم دامن گرفت!
پير ما را بوي پيراهن گرفت!
اي دريغا! نازك آراي تنش
بوي خون مي آيد از پيراهنش!
اي برادرها! خبر چون مي بريد؟
اين سفرآن گرگ، يوسف را دريد!
يوسف من! پس چه شد پيراهنت؟
برچه خاكي ريخت خون روشنت؟
بر زمين سرد،خون گرم تو
ريخت آن گرگ و نبودش شرم تو!
تا نپنداري ز يادت غافلم،
گريه مي جوشد شب و روز از دلم!
داغ ماتم هاست بر جانم بسي
در دلم پيوسته مي گريد كسي!
اي دريغا، پاره دل، جفت جان!
بي جوانان، مانده جاويدان جهان؟
در بهار عُمر اي سرو جوان
ريختي چون برگريز ارغوان!
ارغوانم، ارغوانم، لاله ام،
در غمت خون ميچكد از ناله ام!
آن شقايق، رُسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت!
نغمه ناخوانده را دادم به رود،
تا بخوانم با جوانان اين سرود!
چشمه اي در كوه مي جوشد، منم!
كز درون سنگ بيرون ميزنم!
از نگاه آب تابيدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشيدم به گل!
پر زدم از گل به خونآب شفق
ناله گشتم در گلوي مرغ حق!
پر شدم از خون بلبل لب به لب،
رفتم از جام شفق در كام شب!
آذرخش از سينه من روشن است،
تندر توفنده فرياد من است!
هركجا مُشتي گره شد، مُشت من!
زخمي هر تازيانه، پُشت من!
هركجا فرياد آزادي، منم!
من در اين فريادها، دم ميزنم!