"نئو برادرها" و سجّاده خالي امام زمان!
بخش نهم خاطرات زندگي مخفي در ايران
مقدمه: بعد از كودتاي انتخاباتي 22 خرداد 88 و در حالي كه از مأموران امنيتي كه حكم دستگيريم را در دست داشتند، مي گريختيم. خانه به خانه و شهر به شهر! اين نوشته ها، برگهايي است از خاطرات چهارماه زندگي مخفي من و دو فرزندم در شهرهاي ايران.
***
اواخر تيرماه هشتاد وهشت، زندگي مخفي و چادرنشيني ما در ايران ادامه داشت و هنوز خانه بدوشي بود و مصاحبه و نوشتن و خبررساني و به قول يك روزنامه حكومتي "فتنه گري"!
صبح علي الطلوع داشتم بنزين مي زدم كه دستي خورد روي شانه ام. بچّه ها را داخل چادر در يك پارك گذاشته و آمده بودم سريع بنزين بزنم و از توالت پمپ بنزين هم استفاده كنم و برگردم. با همان گيجي صبحگاهي برگشتم ببينم اين ديگر كيست؟
با تعجب ديدم يك "برادر ارزشي" است. وا رفتم. از ظاهرش پيدا بود يك "نئو برادر" است! يا يكي از همين هايي كه به "ژيگول حزب اللهي" معروف هستند! كساني كه جبهه نرفته، "بسيجي" شده اند! نمازنخوانده، "طلبه" شده اند! و مكه نرفته، همديگر را "حاجي" صدا مي زنند! با لبخندي سرشار از محبّت معنوي گفت:"سلام اخوي! يادتون مياد ما كجا خدمت شما رسيده ايم؟ چهره تون خيلي آشنا ميزنه!" در اوج گرماي تيرماه، ناگهان با اين سئوالش يخ كردم. با ترديد گفتم:"سلام به روي ماهتون! راستش نمي دونم! دنياي كوچيكيه ولي من يادم نمياد چهره منوّر شما رو كجا زيارت كردم؟" بعد زدم به در شوخي و با خنده گفتم:"در كدام غزوه از جنگهاي حضرت رسول الله در خدمت شما بوديم برادر؟ چهره تونم كه ماشاألله قدسي و نوراني هست! اشتباه نكنم جزو ياران حضرت بودين ديگه؟!"
زد زير خنده و گفت:" اختيار دارين! شايد ما رو در ركاب دكتر ديدين!" تا گفت ركاب دكتر فهميدم كارم تمام است! حس كردم آن لحظه اي كه مي گويند "آخر كار"، بايد چيزي توي مايه همين لحظه ها باشد. آب دهانم خشك شده بود. ادامه داد:"ولي من شما رو يادم مياد! من توي منزل استاد ديدمتون! پارسال يا پيرارسال بود انگاري! يادتون مياد؟"
يادم نمي آمد. در دلم گفتم منزل كدام استاد را مي گويي لامصب؟ ايران ما كه بحمدالله پر از استاد است! آخر كدام استادي بوده كه هم مرا به خانه اش راه داده و هم تو را؟ آخر چه فصل مشتركي با همديگر داريم كه هر دوي ما در خانه يك استاد بوده ايم؟ قطعا" يكي از ما اشتباهي رفته ايم به خانه ي آن استاد! هنوز دستش روي شانه ام بود و لامرّوت انگاري داشت ذهنش را وا مي جست تا حتي اسم مرا هم به ياد بياورد! انگاري دستش با "سريش" روي شانه ام چسبيده بود! هرچه به ذهنم فشار آوردم كه اين "برادر سريش" را در كدام جهنم درّه اي و در خانه كدام استادي ديده ام چيزي يادم نمي آمد. اصلا" يادم نمي آمد اين سالهاي اخير به خانه هيچ استادي رفته باشم! به خصوص به خانه استادي كه امثال اين برادر طيب و طاهر و پاك و پاكيزه را هم به آن راه داده باشند! از خنگي آني خودم كلافه شدم. آخر من كه به اعتراف دوست و دشمن حافظه خوبي داشتم، چرا نام اين "سريش" را به ياد نمي آوردم؟
به خودم دلداري دادم كه شايد چون سر صبحي غافلگير شده ام، حافظه ام اينطور هنگ كرده و به هم ريخته است. يك لبخند كج تحويلش دادم و در ذهنم شروع كردم به "سرچ كردن" و گشتن! از كلمه "استاد" و "برادر" و "سريش" شروع كردم به جستجوي ذهني: استاد. برادر. سريش. سريش. سريش...
خيلي سريع يك نتيجه پيدا شد؛"سريش آباد!" همان كه آقاي رحيمي در آن شب گفته بود. و بعد ساير نتيجه ها در ذهنم بالا آمد: محمدرضارحيمي! معاون احمدي نژاد! رحيمي متولد روستاي سريش آباد!
سرعت سرچ ذهنم زير سه ثانيه بود! چيزي توي مايه هاي سرعت موتور جستجوگر گوگل! شناختمش؛ اين همان "نئوبرادر"ي بود كه آن شب كذايي، در منزل "استاد" كه استخاره هاي قرآني معروفي مي گيرد، ديده بودمش. همان بود كه آن شب كذايي، تا حرف از "سريش آباد" يعني محل تولد آقاي محمدرضا رحيمي شده بود، كلي خنديده بود و حالا هم انگاري دستش را با همان "سريش" به روي شانه ام چسبانده بودند! خود خودش بود. يك جوجه پاسدار تاجري كه آن شب در منزل "استاد" به شوخي گفت از آسياي ميانه به ايران، "تجارت قطعه" مي كند! و وقتي يكي پرسيد چه جور قطعه اي؟ او با خنده عبور كرد و فقط با كنايه گفت "واردات قطعه هاي خاصّ!" و دوستانش هم خنديده بودند. من بعدها منظورش را فهميدم. واردات قطعات خاص از آسياي ميانه، عمدتا" قاچاق و غيرقانوني هستند و بيشتر مصارف نظامي دارند. يادم آمد با غرور مي گفت:" مسير كشوراي آسياي ميانه خيلي سوراخ داره! تا اون مرزها هستن، هيچ تحريمي عمرا" اثر نداره!"
معلوم بود دارد ذهنش را مي جورد تا مرا دقيق تر به ياد بياورد. اميدوار بودم گوگل ذهن او "ارور" داده باشد و از من چيز زيادتري به يادش نيايد و بگذارد و برود. ولي گوگل ذهن او هم سرصبحي خيلي پرسرعت كار مي كرد! گفت"منزل استاد! منو يادتون نيومد؟" چشمم سياهي رفت. يقين كردم كارم تمام شده و به قرارم در كافي نت نمي رسم. سر ظهر قرار بود با "رعنا" و چند دانشجو يك گفتگوي (كنفرانس) اينترنتي داشته باشم و برنامه هايي بريزيم براي انتقال فيلمهاي خبري باقيمانده و اگر توانستيم براي مراسم چهلم شهداي 25 خرداد فكرهايمان را روي هم بگذاريم. اما حالا اين "نئو برادر"ارزشي جلوي رويم ايستاده بود و حافظه اش لامصب مثل اينترنت پرسرعت ADSL كار مي كرد.
مات و مبهوت به او خيره مانده بودم كه باك ماشينم پر شد و بنزين اضافي از آن فوران زد بيرون و پاچه ام را خيس كرد. با تظاهر گفتم:"آهان استاد! خدا حفظشون كنه. راستي چه شبي بود! ببينم شما به مرادتون رسيدين انشالله؟ كاراتون درست شد؟"
اينها را با خونسردي مي گفتم ولي در دلم آشوب بود. آخر اين جانور، اين وقت صبح، چطور اين همه خاطره از من و از خانه استاد در ذهنش مرور شده و چطور توانسته بود چهره تغيير يافته مرا هم به خاطر بياورد؟ نكند واقعا" به آخر خط رسيده ام و اين بنزين كه به پاچه ام پاشيد، آخرين اتفاق معمولي قبل از زندان رفتنم باشد؟ از بوي بنزين خوشم آمد.
با خودم گفتم بسوزد پدر كنجكاوي كه پاييز سال 1386، مرا به آن خانه در قيطريه تهران كشانده بود! حالا در تابستان 1388 و يك ماه بعد از كودتاي انتخاباتي و فرار از دست مأموران امنيتي و چندين مصاحبه تلفني و اينهمه آوارگي، عواقب آن حس كنجكاوانه در يك پمپ بنزين در شمال كشور، بيخ خرم را گرفته بود و طرف هنوز داشت به سئوالاتش ادامه مي داد! آن هم بعد از حدود يك سال و نيم از آن شبي كه حس كنجكاوي به اضافه كمي ماجراجويي، مرا به آن خانه اي برد كه محل رفت و آمد بسياري از سياستمداران و اصولگرايان و نزديكان دولت احمدي نژاد بود.
"نئوبرادر" دوباره پرسيد:"يادتون نيست خونه استاد آقاي محمدرضارحيمي تلفني استخاره خواست و ما به سريش بودنش خنديديم؟" پرسيدم:"ماشالله چند گيگابايته اين حافظه ات؟ چه چيزايي يادته اخوي؟" خنديد. حالا با اينكه كاملا" تغيير چهره داده بودم، حتم كردم اين "نئو برادر" حتي اسم مرا هم يك جورهايي به ياد آورده و يا به زودي به ياد خواهد آورد. شايد هم اين شيوه جديد مأموران براي اطمينان از شناسايي و دستگيري سوژه باشد. پرسيدم:"جدي ميگم! چند گيگابايته؟ حالا امرتون چيه اخوي خوش حافظه؟"
گفت:"خواستم اگه مي تونيد سفارش ما رو به اون استاد بكنيد! ميخواستم براي يه استخاره ديگه خدمتش برسم ولي تلفنهاش خيلي وقته جواب نميدن!" نفس راحتي كشيدم. گفتم:"اووه. الان نزديكه دو ساله لابد شماره هاشون عوض شدن. شما شماره تلفنتو بده، من ميدم به دوستان تا از استاد خواهش كنن كارتو راه بندازه! تازه شما كه ديگه نبايد نگران چيزي باشين. دكتر دوباره رئيس جمهور شدن و نون شما باز افتاده توي پاتيل روغن! تازه مگه ركاب دكتر چه ايرادي داره كه دنبال استخاره مي گردي برادر؟"
به تلخي خنديد و گفت:"اي بابا! بعد از اين انتخابات، امثال ماها رو ديگه به محافل خودشون راه هم نميدن اخوي! خرشون از پل ما گذشت. دارن بچه ها رو از ركاب خودشون ميندازن پايين! البته هنوزم بهمون نياز دارن. ولي ديدين چه رونقي توي كار اين مرتيكه رحيمي گرفت؟ واقعا" استخاره ش چه درست جواب داد!" گفتم:" استخاره ش جواب نداد، چاپلوسي هاش جواب داد و اون يه ميليارد دلاري كه غيبش كرد باعث شد بره بالاي ركاب دكتر!" باز هم با تلخي خنديد و دستي تكان داد و گاز داد و رفت. با اينكه به قول خودش از ركاب دكتر پايين آمده بود، هنوز يك "ماكسيما"ي خوشگل داشت جانور!
با عجله سوار ماشين شدم و راه افتادم. قبل از رفتن براي محكم كاري گفتم:" ببخشيد اين لگن من (ماشينم) امانته و بايد زودي برسونمش به دست صاحبش. وگرنه بيشتر گپ مي زديم!"
وقتي راه افتادم از اين محكم كاري آخري راضي بودم. ممكن بود يك ساعت يا يك ماه بعد، اين بابا واقعا" عكس يا مصاحبه اي از من ببيند و مرا به جا بياورد و آن وقت با اين ذهن و حافظه توپي كه دارد حتي ممكن است شماره و رنگ ماشين لگن مرا هم به خاطر سپرده باشد. آن وقت براي اينكه دوباره به "ركاب دكتر" راهش بدهند، راه بيفتد برود پيش اين و آن و حافظه اش شروع كند به كار كردن! ولي حالا نهايتا" فكر مي كند اين ماشيني كه با من ديده "امانتي" و موقتي است و ممكن است چيزي را از اين لگن به ذهنش نسپارد. در عوض مي تواند وقتش را صرف اين كند كه چرا خر "دكتر!" ديگر از امثال آنها عبور كرده است؟ و چرا بايد بعد از آن همه در ركاب بودن ها، حالا از ركاب پايينش انداخته باشند و مجبور بشود شماره يك استاد استخاره قرآن را در يك پمپ بنزين از همچون مني بخواهد كه سر و وضعم داد مي زند خودم از "زندان آلكاتراز" گريخته ام! ولي بدبخت خيلي هم باهوش نبود كه مرا با آن تغيير قيافه شناخته بود. بعد از اصلاح كامل صورتم در روزهاي فرار، تازه شده بودم همان كسي كه او آن شب در منزل استاد ديده بود. پس شق القمر نكرده بود كه مرا شناخته بود. آن شب هم براي اينكه بتوانم به خانه استاد راه پيدا كنم، به توصيه دوستم و براي اينكه مبادا شناخته بشوم، صورتم را به كل با ماشين يك اصلاح كرده بودم تا آشنايي، كسي مرا نبيند و به جا نياورد. مرا باش! از بس كه تحت تأثير گوگل ذهني و هوش آن "نئوبرادر" قرار گرفته بودم، مي خواستم همان سر صبحي توي پمپ بنزين بهش جايزه بدهم و خودم را دو دستي تقديمش كنم تا ببرد اوين و تحويلم بدهد!
***
اما قصّه خانه ي آن استاد و رفت و آمد افراد نوكيسه اي كه در دولت احمدي نژاد يك شبه تاجر قطعه و اورانيوم و كيك زرد شده بودند و اعتقاد دارند هر كاري را بايد با اجازه از "عالم غيب" بكنند و هر كدام يك راهي يا "استادي" را براي سئوال از "عالم غيب" سراغ مي كنند، قصه آن خانه به شبي در پاييز 86 بر مي گردد كه بر حسب اتفاق و با دعوت و همراهي يك دوست ماجراجو كه روزنامه نگار و مستندساز بود ، راهي خانه اي در شمال تهران شديم كه دوستم تعريف آن را زياد شنيده بود. به من گفت قصد دارم اگر بشود فيلم مستندي از اين خانه ها بسازم. تو هم بيا و اين جلسه را ببين. مطمئن باش از ديدنش ضرر نمي كني. براي تو كه مي نويسي، چيزهاي ديدني زيادي دارد. از همان جلساتي است كه در پايانش، سجّاده هاي نماز به امامت "امام زمان" پهن مي شود و اين روزها در تهران بحثش داغ شده است.
بعد از روي كار آمدن احمدي نژاد در سال 84، اينجا و آنجا شنيده بودم خود او و اعضاي كابينه اش عادتهاي عجيبي دارند و مثلا" با روشهاي خاصي مثل فال و رمّالي و موجه ترين آن يعني استخاره، تصميمات مهم مملكتي را اتخّاذ مي كنند و يا در جلسات خاصي مدعي هستند كه با شخص امام غايب مشورت مي كنند و در حضور امام زمان و با امامت نامرئي ايشان، نماز مي خوانند و سجادّه اي براي امام زمان پهن مي كنند و به ايشان اقتدا مي كنند و در سفره ها و نذورات، بشقاب غذا و قرآن و جايي مخصوص براي نشستن امام زمان خالي مي گذارند.
از طرفي در اين سالها، انواع انرژي درماني و فال و رمالي و حتي استخاره هاي قرآني هم "مدرن" شده اند و اشخاصي هستند كه با شيوه هايي خاص و محيرالعقولي آينده را رصد مي كنند و آن قدر دقيق جواب مي دهند كه خيلي از گرفتاران به اين پيشگويي هاي "مدرن" اعتقاد پيدا كرده اند و به آنها عمل مي كنند. البته از نتيجه عمل خبري بيرون نمي آيد. ولي ديگر مثل سابق نيست كه قرآن را باز كنند و "خوب" يا "بد" نيت شما را بگويند. پيشگويي مدرن مذهبي ها، حالا ديگر آداب و رسوم خاص و البته مشتريان فراواني دارد. آن شب ما به يكي از همين محافل راه پيدا كرده بوديم. شايد روزي تصميم مي گرفتيم و دل به دريا مي زديم و فيلمي (مستند و مخفي) مي ساختيم.
***
"استاد" كه بر آيات قرآن تسلط عجيبي داشت، براي استخاره قرآني پولي دريافت نمي كرد. اما خانه اش تقريبا" مثل لابي تالار بورس بود. در عرض چند ساعت چندين معامله بين افراد حاضر بسته شد كه هر كدام دوستاني در "بالا" داشتند. شايد اگر از سر شب سرانگشتي مي شمردم، بالاي چند ميليارد معامله در آن خانه جوش خورد! كافي بود استاد به طرفين بفرمايند:"خير است". كار تمام بود.
استاد براي افراد حاضر، تك به تك استخاره هاي قرآني يا "فال تسبيح" مي گرفت و هربار مانند يك مشاور ماهر، نتيجه نگاهش را براي مخاطبش بازگو مي كرد و او را در نيت ترديدآميزي كه داشت، مصّمم و يا منصرف مي ساخت. جماعتي كه در سرسراي خانه به انتظار نشسته بودند، از هر رشته اي بودند. از واردات قطعات قاچاق خاص(!) تا امور دادسرا و دادگستري و صنايع و معادن و ديوان محاسبات و صداوسيما و تلويزيون و بسيج و بيت رهبري. نقطه اشتراك اين اشخاص، در اعتقادشان به نوعي مهدويت تجارتي و حضور ملموس امام زمان در جزئي ترين كارهايشان مثل پاس شدن چك و فرجام خواهي دادگاه و رد شدن فلان مصوبه مجلس و تصويب فلان آئين نامه در دولت بود.
"نئوبرادرها" در دسته هاي دوسه نفري راجع به تجارتهايي كه داشتند، اختلاط مي كردند. يكي دنبال قطعه "فيوز تأخيري نانو" بود! ديگري بدنبال يك نوع "گاز" بود كه ادعا مي كرد فقط از قرقيزستان مي شود قاچاقش كرد و آن يكي بدنبال مشتري مي گشت تا سه چهار هزار "واشر ورقه اي" را به ديگري بفروشد. ظاهرا" واشرها را اشتباهي وارد كرده بود و وزارت دفاع آن را مرجوع كرده بود.
نئوبرادرها گروهي از آدمهاي عجيب بودند كه حالا (سال 89) ديگر شبيه شان را زياد مي توان ديد. طبقه نوكيسه اي كه يكباره شدند تاجر، مالك و زمين باز، قطعه ساز! اين نوكيسه ها در سياست امروز ايران، فراوانند و كساني مثل"اسفنديار رحيم مشائي" يا "صادق محصولي" و "محمدرضارحيمي" و يا خود محمود احمدي نژاد را شايد بتوان سمبل آنها دانست. كساني كه هويت عجيب و غريبي دارند. معلوم نيست بالاخره حزب اللهي هستند؟ نيستند؟ ايراني هستند؟ نيستند؟ مسلمان هستند؟ نيستند؟ ولي يك چيز درباره نوكيسه ها قطعي است. اينكه همگي يك جورهايي به استخاره و فال و عطسه و صبر و جادو و جمبل و جادوگران هندي و بنگلادشي اعتقاد دارند و بخش زيادي از تصميماتي كه در حوزه كاريشان مي گيرند، بر پايه همين چيزهاست و در محافل خاص متافيزيكي و ارتباطات خاص و شعبده و احضار و اقتاد به امام غايب و ... زياد آمد و رفت مي كنند. و تازه آن خانه، خانه استاد بود كه معتقدم فرد محترمي بود و ظاهرا" به تازگي توسط اين جماعت "نئوبرادرز" كشف شده بود. آنطور كه خودشان پچ پچ مي كردند و مي گفتند محفل هاي اصلي شان در خانه هايي در كاشانك و دزاشيب و صدر برگزار مي شد كه براي خبرنگاري مثل من، رفتن به آنجاها "باقلوا" بود. يكي از همين "نئوبرادر"هاي جوان با اينكه نمي دانست شغل من خبرنگاري است، ولي با هيجان مي گفت:"اگه اونجاها رو ببيني واقعا" كففف ميكني حاجي! حاج رحيم مشائي ميرن پيش يه استادي كه ميگن... "
نشناخته با من پسرخاله شده بود و از سر شب "حاجي حاجي" مي كرد! بالاخره پرسيد:"حاجي شما توي چه كاري هستي؟" دوستم كه انگار جوابش را از قبل در آستين آماده كرده بود، گفت:" اين حاجي سرش توي كار واردات الكترون و تدوين انتگرال اتوپيا است! بازارش خيلي كساده!" خوشبختانه هيچكس نفهميد اين يعني چي؟ براي همين هيچكس براي معامله به سراغم نيامد؟ تدوين انتگرال اتوپيا و واردات الكترون؟! خدا لعنتت كند پسر. چهره تازه ام در آن شب به هر چيزي مي خورد جز تدوينگر يك اتوپيا؟!! با آن چهره جديد و ريش و سبيل اصلاح شده، بيشتر شبيه يك كارمند بيمه شده بودم!
خوش شانسي بزرگ اين بود كه دوستم چون مي دانست من در هر سوراخي سر مي كنم، مرا با نام مستعار به سايرين معرفي كرد.مرا هم با خود برد فقط به اين شرط كه هيچ نگويم و هيچ نپرسم و اسم واقعي ام را هم به هيچكس نگويم! براي همين قرار شد ريش و سبيل را از ته كوتاه كنم و با ظاهري متفاوت و با اسم"سعيد" يا "مسعود" با دوستم همراه شوم! در آن پمپ بنزين وقتي به ياد آن تغيير چهره و آن اسم مستعار افتادم، خيالم كمي راحت شد كه حالا اگر تمام ذهن اين "نئو برادر" يكپارچه موتور جستجوي گوگل و ياهو بشود، نهايتا" به اسمي مثل "مسعود" يا "سعيد" مي رسد كه ربطي به "بابك داد متواري فتنه گر ..." ندارد. اينطوري اميدم بيشتر شد كه شايد طرف اصلا" مرا به جا نياورد.
آن شب آدمهاي كم و بيش مهمّي را ديديم كه عمدتا" به دولت احمدي نژاد و مجلس نزديك بودند و هر كدام نشانه يك "آدم اهل راز" يا يك "استاد پيشگو" را در جيب خود داشتند. براي اولين بار "طيف جديدي" از آدمها را در آن خانه مي ديدم كه در خيابانها و شهر كمتر مي شد ديد. آدمهايي كه به نظرم هم حزب اللهي بودند، هم نبودند! هم تاجر بودند، هم نبودند! هم امروزي و شيك پوش بودند، هم نبودند! هم پاسدار و بسيجي بودند، هم نبودند! مثل اينكه ورسيون و مدل تازه اي از همه اينها بودند و با مارك "نئو برادرز" در يك كارخانه چيني يا تايلندي توليد شده و يك دست كت و شلوار هاكوپيان را بر تن شان كرده بودند!
به خاطر ظاهرشان و عادتهاي عجيب فرقه اي و جواني و نوكيسه بودنشان و همين ته ريش ظريفي كه داشتند، از همان سر شب به آنها لقب "نئو برادرز" دادم و زير لب به دوستم گفتم: اين"نئوبرادر"ها يه جورايي مثل نئو نازي ها هستن! ميتوني توي فيلمت از اين واژه استفاده كني، منتها يادت باشه امتياز اين نامگذاري مال خودمه!" او خنديد و زير لب گفت:"تو رو خدا فقط خفه شو. اگه بفهمن تو اصلاح طلب هستي قضيه امنيتي ميشه و اگه بفهمن خبرنگار خاتمي و روزنامه سلام بودي كه همينجا نفت مي ريزين رومون و آتيشمون مي زننا! فرض كن اينها يك مشت آدم گرفتار هستن كه اومدن گرهي از مشكلاتشون باز كنن. قضيه رو اينطوري ببين! مثلا" اون جوون بدبخت(!) يك ميليون دلار پول بيت المال رو توي قرقيزستان يا گرجستان هدر داده و پول رو بلوكه كردن چون ميخواسته قطعه مشكوك هسته اي از مرزشون رد كنه! اون يكي شنيدم دنبال مجوز يه تيكه معدن ناقابله! همشون اومدن يكي براشون پيشگويي كنه بلكه كارشون درست بشه! تو رو خدا فقط ساكت باش!"
***
كمي بعد خانم فاطمه رجبي (همسر آقاي الهام) تلفن كرد و از استاد يك استخاره خواست. آرام گفتم لابد مي خواهد مقاله اي بر عليه همسر يا دختران هاشمي رفسنجاني بنويسد! خيلي زود از سوره "توبه" جواب منفي گرفت وبا نااميدي قطع كرد. دوستم آرام گفت:"فكر كنم خدا بهش جواب داده برو زن خجالت بكش! برو توبه كن و يه امشبه رو به آقاتون برس!"
بعد يك مسئولي از كميسيون فرهنگي مجلس و يا از وزارت ارشاد تلفن كرد و استخاره خواست. جوابش را از سوره "يوسف" گرفت. زيرلبي به دوستم گفتم:" احتمالا" بر اساس فهم خودش از قصّه حضرت يوسف عمل ميكنه و ميره مجوز "هفت روزنامه لاغر غيرخودي" رو باطل مي كنه و به "هفت روزنامه چاق خودي" مجوز مي ده!" دوستم گفت:"اگه اينه كه بدبخت مثل حضرت يوسف بلند ميشه ميره توي كار احتكار غلّه و جو و گندم! فردا هم از وزارت ارشاد اخراجش ميكنن!"
"استاد" چهار يا پنچ دستگاه موبايل داشت و معمولا" از روي بلندگو با مخاطبانش صحبت مي كرد. يا اينكه خودش مثلا" در سلام و عليك اسم مخاطبش را صدا مي زد تا معلوم شود آن سوي خط چه كسي است؟ كمي بعد موبايل پنجم استاد زنگ خورد و آقاي محمدرضا رحيمي از سوئد تماس گرفت و گفت براي استراحت و درمان مدتي است در سوئد مهمان يك خانواده "خيلي شريف ايراني" است و مي خواهد اول براي خودش يك استخاره "خيلي خيلي مهم" بگيرد و بعد براي حاج خانم خانه و بعد هم براي عروس اين خانواده. جمعا" سه تا استخاره مي خواست!
استاد گفت:"حالا تشريف بياريد ايران خدمت هستيم! اينجا خيلي شلوغه امشب آقاي رحيمي!" آقاي رحيمي با شوخي به استاد گفت:"استاد عزيز! شما ميدوني كه من اهل سريش آباد هستم و اون قدر سريش مي شم تا استخاره ام رو بگيري، اما اين بندگان خدا هم فكر كردن اگه مثل بنده سريش بشن، شمام براي همه شون استخاره مي گيري! ولي من گفته ام بهشون كه وقت شما محدوده! حالا نه يكي شما و نه سه تاي ما، همون دو تا استخاره بگيرين كافيه! خيرالامور اوسطها!"
اين صداي كسي بود كه تا چندي قبل رئيس ديوان محاسبات مجلس و از نزديكان دولت احمدي نژاد بود. كسي كه كارش محاسبه و عدد و رقم است و حالا داشت راجع به استخاره و قرآن مثل "تجارت هندوانه" يا "كفش" حرف ميزد:"نه سه تاي ما و نه يكي شما، دو تا بسه! اوسطها حاجي!"
همان موقع چند تا از اين "نئوبرادر"ها به سريش بودن رحيمي خنديدند. يكي از آنها گفت:"قراره رحيمي بره توي دولت دكتر(احمدي نژاد) بشه وزير!" يكي ديگر گفت:"اين يه ميليارد دلار گمشده كه ميگن از پارسال (85) غيب شده، داستانش به كجا رسيد بچه ها؟" و جواب شنيد:" رحيمي از سال 82 كه شد رئيس ديوان محاسبات مجلس، ميخواست از دولت خاتمي آتويي چيزي بگيره، ولي خودش حالا يه ميليارد دلارم به گ... داده و اومده بيرون!" و نفر ديگري گفت:"هيس! زشته استاد مي شنوه!"
"محمدرضا رحيمي" يكي دوماه بعد معاون پارلماني احمدي نژاد شد و داستان "يك ميليارد دلار مفقودي خزانه" به كلي مختومه شد! آن شب نفهميدم تصميم مهمش چه بود؟ بعدها ماجراي دكتراي قلابي و فساد مالي آقاي رحيمي سر زبانها افتاد، اما يك جمله درخشان او هرگز فراموش نمي شود. وقتي كه درباره احمدي نژاد گفت: "اگر بنا بود پيامبر ديگري در جهان ظهور كند، او محمود احمدي نژاد بود!" بازار چاپلوسي در دولت "دكتر" چنان سكه اي داشت كه رحيمي با همان جمله و خدمتي كه در "پيچاندن" داستان يك ميليارد دلار گمشده كرد، پله هاي ترقي را طي كرد و حالا معاون اول رئيس جمهور است. همان ايام غلامحسين الهام در جواب چاپلوسي آقاي رحيمي با خشم و غيظ گفت:"بايد به دهان اين چاپلوسان خاك پاشيد!". جالب اين بود كه همسر همين آقاي الهام، خانم فاطمه رجبي كتاب "معجزه هزاره سوم" را در مدح و ستايش احمدي نژاد نوشته بود كه چيزي از گزافه گويي رحيمي كم نداشت!
***
نزديك 9 صبح بود. بنزين زده بودم و از شّر آن "برادر ارزشي" هم بحمدلله راحت شده بودم. حالا بايد سريع مي رفتم سراغ بچّه ها و چادر را جمع مي كرديم و تا ظهر به يك كافي نت امن مي رسيديم كه بشود كمي آزادانه با "رعنا" و دوستانش چت كنم. كارها زياد بود و من نمي دانستم دوستي ام با ساير دوستان "رعنا"، مرا به زودي به آشنايي با "مهدي" يكي از قربانيان زندان مخوف كهريزك مي رساند. كسي كه در آن روزها مجبور شدم داستانش را با تغييرات زيادي در اسم و مشخصات بنويسم و جوري نقل كنم كه هيچ خطري براي او و خانواده اش به وجود نيايد.
وقتي رسيدم ديدم ميلاد و مهسا چادر را جمع كرده و با "نانسي" در كنار خيابان، روي يك سكوي سيماني نشسته اند و زير آفتاب انتظارم را مي كشند. هنوز يك ماه از كودتا نمي گذشت و با اينكه امروز شنيده بودم نيروهاي "ركاب" احمدي نژاد به اين سرعت دارند ريزش مي كنند. ولي غصّه اي روي دلم تلنبار شده بود. زيرا بر خلاف ميل ميليونها ايراني، هنوز احمدي نژاد بود كه دولت را مي چرخاند و كشورمان را به قهقرا مي بُرد: با فال و جادو و خرافات و شارلاتان بازي و به قول ميرحسين موسوي با "رمّال بازي"!
***
آن شب وقتي به آخر مي رسيد، به هر كدام از حاضرين عبايي دادند تا در صف نماز بايستند و پشت سر يك "امام غايب" كه سجّاده اي هم برايش پهن كرده بودند ولي خودش ديده نمي شد، نماز بخوانند. من و دوستم از خانه بيرون زديم. يكي پرسيد شما نماز نمي خونيد؟ جواب دادم:" من تلفن ضروري دارم!" دوستم ادامه داد:" بعد از مدتها براي اين كارخونه انتگرال اتوپياي دوستمون يك مشتري پيدا شده، اگه جواب تلفنشو نده مشتري مي پره. تلفنشو جواب ميده بعد ميايم داخل!" حدود ساعت يك از آن خانه زديم بيرون.
گمانم از همان شب يك جورهايي زخم چشم خورديم يا نفرين شديم! چون اتوپيا و انتگرال و الكترون من و دوستم حسابي به هم ريخت. من كه آواره و تبعيد شدم و دوستم هم عاقبت نتوانست فيلم مستندش را درباره "دولت رمّالها" بسازد. ولي به جاي فيلم سازي، زد توي كار تجارت و پولدار شد! بدجنس رياضي و انتگرالش از همان قديم خوب بود! ولي من هنوز بدنبال "اتوپيا"ي گمشده خود هستم.
ادامه دارد...
۱۲ نظر:
شفا ز گفته شکر فشان حافظ جوي
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
خيلي قلم طنز خوبي داريد جناب داد. نكته هايي كه در اين قسمت نوشتين در حقيقت گريه دارن ولي شما با طنز اونها رو خوندني تر كرديد. ممنونم و درود بر شرفتون
این اصطلاح نئو برادر خیلی جالب بود. من عم از این نو کیسه های حزب الهی دیده ام. سراسر تناقضند. هم حزب الهی هستند هم میروند کشورهای همسایه عشق و حال.
با سلام قسمت هشتم راپیدا نکردم
ghesmate dahom ro payda nakardam
تو قسمت دهم مطلبی نبود ضمنا" خیلی کند می نویسید که مطالب قبلی از یاد می ره
سلام جناب داد
ظاهرا ادامه انتشارخاطرات رابي خيال شده ايدشايد هم حال وهوايتان عوض شده_درهرصورت بدجوري سركاريم برادرمن
سلام،آقای داد قلم شیوائی دارید.با خوندن این سفرنامه همه احساسات خودتون و میلاد و مهسا رو یکجا به ما منتقل کردین
من که سرشار از استرس میشم و حالا میفهمم در روزهائی که نگران حال شما بودم،،چه لحظات جانکاهی رو پشت سر
گذاشتین.لطفاسریعتر ادامه بدین تا ببینیم چطور به امروز رسیدید...
سلام آقای داد
قسمت 10 خاطرات قابل دبدن نیست لطفا دوباره مطلب رو بگذارید
ممنون از شما و احسنت به رشادتتون
براتون آرزوی موفقیت رو داریم
دوستتون داریم
سلام آقای داد
قسمت 10 خاطرات قابل دبدن نیست لطفا دوباره مطلب رو بگذارید
ممنون از شما و احسنت به رشادتتون
براتون آرزوی موفقیت رو داریم
دوستتون داریم
سلام به شما که ایستادید و مقاومت کردید بر حقی که به آن معتقدیم و در مقابل باطلی که به بطلان قبولش داریم.
دوست عزیز ، قسمت دهم خاطرات دیده نمی شود در سایت ، لطفا اصلاح بفرمائید که منتظر خواندن هستیم
هیچ نظری ندارم الایک جمله شکل ماهتو برم الهی که به اتپیات برسی
ارسال یک نظر