۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

فرشتگاني در همين حوالي! / بخش هفتم خاطرات زندگي مخفي در ايران

فرشتگاني در همين حوالي!

بخش هفتم خاطرات چهارماه زندگي مخفي در ايران

آنچه گذشت: فرداي انتخابات 22 خرداد 88، مأموران امنيتي سپاه با حكمي جمعي، بسياري از روزنامه نگاران و فعالان سياسي را به صورت جمعي و فله اي بازداشت كردند. وقتي آنها با رديابي موبايل، خانه مرا يافتند و به آنجا آمدند، نتوانستند دستگيرم كنند چون دقايقي قبل از آن، با خانواده ام خانه را ترك كرده بوديم. تهديدهاي تلفني آنها را ناديده گرفتم و از صبح يكشنبه 24 خرداد در شمال كشور بوديم. از داخل ايران، با مصاحبه و افشاگري و نوشتن، به تحقير و انكار حكومتي پرداختم كه اراده و خواست يك ملت را انكار و تحقير كرده بود. اين نوشته، برگهايي از خاطرات چهارماه زندگي مخفي من و دو فرزندم در ايران و فعاليتهايم در آن اوضاع است...

***

نيمه شبي در اوايل تيرماه زير چادر مسافرتي مان خوابيده بوديم كه باران تندي درگرفت. در چشم به هم زدني، همه مسافران چادرنشين ديگر، چادرهايشان را بستند و غيب شدند. ماندن ما زير آن باران سيل آسا، ديگر نه ممكن بود و نه منطقي. باران سيل آسا مي باريد و به زودي سقف چادر را سوراخ مي كرد. به سرعت شروع كرديم به جمع كردن و بستن بارها. تا آمديم حركت كنيم، نگهبان پارك دويد جلو و گفت:"مي تونيد بريد مسجد فلان. به خاطر بارون اون مسجدو باز كردن براي مسافراي تابستوني! همين خيابون سمت راستي..."

بچه ها خيس شده بودند. "نانسي" در بغل مهسا مي لرزيد و پي در پي عطسه مي كرد. پتو و بالشي كه خريده بوديم و لباسهاي تن بچه ها همه خيس شده بودند. راه افتاديم به سمتي، پمپ بنزيني، جايي كه سقفي داشته باشد. ساعت 3 نيمه شب بود. سر چهارراه يك ماشين پليس ايستاده بود و براي خوردوهاي ديگر فلاشر راهنما مي زد. با تابلويي از داخل ماشين به ماشينهاي مسافران علامت مي داد بپيچند داخل خيابان سمت راست. احتمالا" مسجد آنجا بود. در نزديكي مسجد از ماشين پياده شدم و كمي جلوتر رفتم. جلوي مسجد مردم ازدحام كرده بودند. يك بسيجي قوي جثه با پيراهني سياه و عربده كشان، داشت از "خواهران و برادران بزرگوار!" مي خواست صف را رعايت كنند تا زودتر ثبت نام(!) شوند و به نوبت وارد مسجد شوند. خودش هم با تمام هيكل معظم اش جلوي در مسجد را سد كرده بود. كارت شناسايي مردم را مي ديد و اسمها را روي كاغذي ثبت مي كرد و بعد مردم را به داخل مسجد (خانه ي سابق خدا!) راه مي داد. كمي مردد شدم. باران هنوز شديد مي باريد و مردم از رفتار آن بسيجي قوي جثه شاكي بودند. ترديد كردم جلوتر بروم. برگشتم و ديدم دو بچه ام مثل موش آب كشيده از داخل ماشين نگاهم مي كنند. با چشماني خواب آلود. انگار هزار سال كم خوابي دارند. داشتند. داشتم.

در كنار جمعيت، كنار ديوار مسجد، ناگهان "مادرم" را ديدم! زير يك طاقي كنار ديوار مسجد ايستاده بود و همان چادر هميشگي سفيدش با همان گلهاي ريز صورتي روي سرش بود. باران شديدتر شد. عينكم و يا شايد همه چشمانم خيس خيس شده بود. جلوتر رفتم. درست بود. خودِ خودش بود. همان تصويري كه از آخرين ديدارش در پنج سال قبل و پيچيده در آن كفن پاك و سفيد در ذهنم مانده بود؛ يا همان آرامش. همان قدر مطمئن. همان قدر زيبا. ديدم زير لب دعا مي خواند و نگران نگاهم مي كند. عينكم را برداشتم. فقط دعا مي خواند. دلم قرص شد. گاهي يك نرگس نگران، دل خشكيده ي يك درخت تكيده را بهاري و مستحكم مي كند. باور كردم اين ماجرا هنوز ادامه خواهد يافت و امشب، پايان اين مسير نخواهد بود. يقين يافتم. اما هنوز جلوي مسجد، اتفاقي در انتظارم بود...

***

از هفته دوم يك "چادرمسافرتي" خريديم تا هزينه ها را به حداقل برسانيم و خرج و برج اين سفر بي انتها را تا اندازه اي كنترل كنيم. زندگي در "چادر" چند حُسن داشت و چند عيب. بزرگترين خوبي اش اين بود كه اختيار اطراق كردن و يا رفتن در هر لحظه كه احساس خطر كنيم، با خودمان بود و از طرفي سفرمان هم ارزان مي شد و ديگر از شر كلنجار رفتن با صاحبخانه ها و سئوالات رنگ وارنگ آنها هم راحت مي شديم. عيبش اين بود كه باران شمال گاهي يكباره مي باريد و هر وقتي و در هر جايي هم نمي شد "چادر" زد و زيرش استراحت كرد.

از هفته دوم به بعد، چند نفر از دوستان پيشنهاد دادند از كشور شوم. اين پيشنهاد برايم زودهنگام و حتي غيرممكن بود. من تصميمي براي خروج از كشور نداشتم و مصّمم بودم بمانم و در خفا كار كنم. شايد بخشي از اين تصميم، به اين دليل بود كه ماندنم در كشور، مي توانست واكنشي باشد به "انكار" رأي و اراده مردم توسط حكومت. واكنشي باشد به تحقير مردم، تحقير خواست من، تو، ما. به خصوص بعد از ديدن تأثيرات اينگونه ماندن و اينگونه سخن گفتن از داخل كشور، در اين تصميم راسخ تر شدم. كار كوچك من، براي برخي انگيزه و براي عده اي روحيه بخش بود. كار كوچكم اما براي حكومت، آرام آرام داشت تبديل به يك رسوايي بزرگ مي شد. در داخل اين سرزمين كسي هست كه هر هفته مصاحبه مي كند، نامه سرگشاده به رهبر و مقاله و گزارش مي نويسد، افشاگري مي كند، و حكومتي كه مدعي است برترين دستگاه امنيتي جهان را در اختيار دارد، از يافتن و سركوب اين صداي يك تنه "عاجز" و مطلقا" درمانده شده است.

از هفته دوم سفر، ما در كمپ مسافران تابستاني و يا در حاشيه پاركهاي عمومي چادر مي زديم تا كمتر جلب توجه كنيم. چندين بار هم درست در كنار باجه پليس يا كنار نگهباني پاركها چادر زديم. اين را پسركي برايم گفت كه "چادر" را از او خريديم. البته هشدارش از زاويه نگاه خودش بود. پسرك هشدار داد:"اگه مي خواي توي اين دو روز مسافرت بهتون بد نگذره و بتوني زير چادرت بشيني و عرقي، مشروبي چيزي بخوري، داداش من، اشتباه نكني چادرت را ببري يه جاي پرت و خلوت نصب كنيا! اين پليساي (...) ميان سراغتون و يه بهانه مي گيرن كه مثلا" مداركتون رو بدين ببينيم؟ يا مثلا" مي پرسن چه نسبتي دارين؟ و اينا، اما فقط دنبال گرفتن رشوه و پول هستن! ميان سرغتون تا شيتيل و رشوه بگيرن! بغل گوش خودشون توي اين كمپهاي تابستوني بهترين جاست واسه هرجور كاري! اينجاهام جرأت نمي كنن گير بدن!" دست آخر هم گفت:"در ضمن من يه آشناي مطمئن دارم كه بهترين ويسكي و آبكي ها رو داره، البته اگه بخواين!" گفتم:"قربانت من فعلا" توي ترك هستم! ولي اگه خواستم ميام سراغ خودت!"

سرش را پايين انداخت و گفت:"شرمنده! آخه ديدم سگ دارين گفتم شايد اهل عرق و مشروبم باشين!" و به "نانسي" اشاره كرد كه داخل ماشين توي بغل مهسا خوابيده بود.

پسرك راست مي گفت. هيچ جايي براي پنهان شدن، بهتر از مركز شلوغي ها و يا كنار باجه پليس نيست! آنهايي كه بدنبال يافتن كسي هستند، كمتر فكر مي كنند بيايد بغل گوش پليس چادر بزند و تا صبح داخل چادر بنشيند و با موبايل SMS و ايميل بنويسد و مطلب بفرستد! كمپ چادرهاي مسافران معمولا" در مركز شهرها و پاركها قرار دارند. جاهايي كه هم موبايل آنتن داشت و هم امكانات جانبي و بهداشتي و مغازه و امنيت نسبي برقرار بود. به عقل "جّن" هم نمي رسيد يكي از اين چادرنشين ها، يك خبرنگار باشد كه مأموران در تعقيب او هستند و همين حالا يا در حال مصاحبه تلفني است و يا دارد با موبايل مقاله و خبر مي نويسد و مي فرستد!

از طرفي زندگي در چادر، ما را چالاك تر مي كرد. اين يك تاكتيك خيلي قديمي است كه من فقط آن را در جاي مناسبش به كار بستم: "اگر دشمن تو بزرگ است و تو كوچك هستي، همين كوچكي را تبديل كن به نقطه قوت خودت!" او با آن هيمنه و تن لشي كه دارد، تا بخواهد بجنبد، تو مي تواني ده بار جا عوض كني و جاخالي بدهي. فقط كافي است هوشيار باشي و خوش بيني و آسايش را براي مدتي ترك كني. و البته در همه حال، كسي هواي تو را داشته باشد. اما چرا وقتي داريم از اين زندگي مخفي حرف مي زنيم، نبايد از او، از آن "پرده پوش بزرگ" سخني بگوييم؟ كسي كه ايمان به او، نجات بخش است. كسي كه اثرش در قلب توست و بامعرفت و خودماني است.يادش آرام بخش دلهاي بيقرار است. كسي كه گاهي تو را "محو" و نامرئي مي كند، تا "ديده" نشوي. تا شنيده نشوي. تا يافته نشوي. تا فقط همو بتواند تو را ببيند، بشنود و بيابد.

"بدين دو ديده ي حيران من، هزار افسوس!

كه با صد آينه، رويش عيان نمي بينم!"

***

نيمه شب زير باران مانده بودم چه كنيم؟ مردم از سين جيم اعضاي بسيج زير آن باران سيل آسا شكايت داشتند و مي خواستند فوري داخل مسجد شوند. اما آن بسيجي با قلدري اصرار داشت اسمهاي همه را قبل از ورود به خانه خدا ثبت كند!

يكباره جلوي مسجد بلوا شد. بسيجي قوي جثه فريادي كشيد و انگار يك "مجرم" گرفته باشد، دوستانش را صدا زد. يك بسيجي ديگر و دو پليس جمعيت را شكافتند و يك مرد بيچاره را از بين جمعيت كشيدند بيرون. عضو بسيج، يقه مرد بيچاره را گرفته بود كه:"مگه ميشه؟ شما بايد كارتي چيزي همرات باشه بعد بياي مسافرت. يعني چي كيفمو دزد زده؟ بايد بريم قرارگاه بسيج تا معلوم بشه!"

يكي از پليسها گفت:"بابا بهش مهلت بده شايد كارتش توي ماشينش باشه. اين كه درست نيست چون كارت نداره، ببريدش قرارگاه بسيج؟ اين شهر كلانتري داره، پليس داره!" مرد بيچاره واقعا" ترسيده بود و باران نمي گذاشت چهره اش را از آن فاصله ببينم. آن بسيجي چيزي توي گوش پليس گفت و ظاهرا" او را مجاب كرد كه ديگر دخالت نكند و بلافاصله به همراه يك بسيجي ديگر، آن مرد بيچاره را سوار يك پژوي سفيد كردند و با خود بردند. چندنفري از مردم به اين برخوردها اعتراض كردند كه "اين چه وضعيه؟" و بسيجي قوي جثه چيزهايي از "مأموريت بسيج!" گفت و به ثبت نامها ادامه داد. مردم خيلي زود دوباره در صف ورود به مسجد ايستادند و براي داشتن سقفي براي خوابيدن در "خانه خدا" به خط شدند و پشت هم قرار گرفتند. چند خانواده هم غرغركنان سوار ماشين هايشان شدند و رفتند. من ماندم كه با اين وضعيت چه بايد بكنم؟ محال بود بتوانيم بدون دادن كارت شناسايي وارد مسجد شويم. با دادن كارت هم احتمال داشت (حتي يك درصد احتمال هم زياد بود) كه گير بدهند و يا در قرارگاهي جايي شناخته شوم. در يك لحظه حقيقتا" مستأصل شدم. آمدم سوار ماشين بشوم كه يكباره دستي به شانه ام خورد.

برگشتم. همان مأمور پليس بود كه آن بسيجي در گوشش چيزي گفته بود. با تعجب گفت:"شما چرا نميري توي مسجد؟" به بچه ها نگاه كردم. مأمور پليس برگشت و بچه ها را داخل ماشين ديد. گفتم:"نمي تونيم بيايم توي مسجد!" با تعجب و كمي شك پرسيد:"چرا؟ بچه هات خيس شدن مرد حسابي. الانم كه كسي بهت ويلا و اتاق اجاره نميده. چرا نمي تونيد بياييد توي خانه خدا؟" در آن لحظه هيچ جوابي براي اين سئوال نداشتم. دوباره برگشت و با ترديد گفت:"مداركتون رو بدين ببينم؟" گفتم:" مدارك توي ماشينه!" گفت:"ميخوام بدونم چرا شما ميگي نمي تونيم بيايم توي خونه خدا؟ اين خيلي عجيبه!" باز برگشت و با دقت بيشتري داخل ماشين و بچّه ها را وارسي كرد.

ناگهان "نانسي" از بغل مهسا پريد بيرون و پشت شيشه عقب شروع كرد به واق واق كردن. مأمور جا خورد و عقب كشيد و زيرلب چيزي گفت. مهسا "نانسي" را آرام كرد و در بغلش فشرد. او از سال قبل، "نانسي" را از پليسها مخفي مي كرد. بارها ديده و شنيده بوديم مأموران پليس و بسيج و... سگهاي خانگي مردم را مي گيرند و با خود مي برند. از وقتي "نانسي" را گرفته بوديم، كابوس دخترم اين بود كه روزي پليسها "نانسي" را از او جدا كنند و با خودشان ببرند. براي همين يك "قانون سكوت" بين ما و "نانسي" وجود داشت كه خودش بهتر از همه آن را فهميده بود و هميشه بيرون از خانه رعايتش مي كرد. اما اين بار "نانسي" به طرز عجيبي قانون سكوتش را شكست و "خودي" نشان داد. مأمور پليس با ديدن نانسي خنده اي كرد و برگشت و گفت:"آها پس براي اين سگه نميتوني بياي تو مسجد؟ اي داد بيداد! از دست اين بچه ها! ميدونم چي ميكشي از دستشون؟"

قبل از اينكه برود، لحظه اي مكث كرد. خواست برگردد كه باز سروصدايي از جلوي مسجد بلند شد. يك پيرزن داشت با همان بسيجي قوي جثه جّر و بحث مي كرد و مأمور پليس براي رسيدگي به آن مشاجره از من جدا شد و خوشبختانه قبل از تطبيق مداركم رفت. به كلي فراموش كرد مداركم را بگيرد. سوار ماشين شدم. قبل از حركت، سر برگرداندم. مي خواستم بار ديگر مادرم را زير طاقي ديوار مسجد ببينم. نبود. ماشين كه راه افتاد، چشم دواندم ميان جمعيت تا ببينمش. اما آنجا هم نبود. مثل گم كرده اي سرتاسر خيابان را نگاه كردم. مادرم ديگر نبود. اما صداي زمزمه دعايش هنوز در گوشم بود.

مادرم سالهاي سال براي بچه هايش دعاي "وجعلنا" مي خواند. هميشه مي گفت اين دعا را مي خوانم تا از شر بدخواهان ايمن بمانيد. (فراروى آنها سدى گذارديم و پشت‏سرشان سدى نهاديم و پرده‏اى بر چشمان آنان فرو گسترديم كه در نتيجه نمى‏توانند ببينند! / سوره ياسين.آيه 9) بعد از مرگش، سالها بود صداي زمزمه دعا و پچ پچه نيايش مادرم را تا به اين اندازه واضح و شفاف نشنيده بودم. زير باران مي راندم. بچه ها نيمه خواب بودند. باز هم شب بود و جاده اي خلوت و باراني كه بي محابا مي باريد.

اشكهايم آرام مي لغزيد و از گوشه لبم، داغي و شوري آنها را مي چشيدم. از مسجد كه زماني "خانه خدا" بود و اينك تبديل به سرگردنه ي مأموران نايب امام زمان شده بود، دور شديم. با دعاهايي كه مي دانستم كساني مثل مادرم، برايم مي خوانند و وسيله ي نجاتند. دعاهاي خالصانه اي كه از شدت پاكي، گريزي از اجابت شان نبود.

"دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي؛

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد!"

شايد همين مخلوق نازنين و بي آزار خدا، "نانسي"، درست در جايي كه بايد، تبديل به دستان نجات بخش فرشته اي شده بود كه دعاي خيري را مستجاب مي ساخت. ما با قوانين زميني مان درباره خودمان و خدا و خانه خدا و انسان و حيوان و... قضاوت مي كنيم. اما چه كسي مي داند؟ شايد اوضاع جهان، بر مدار ديگري غير از اين فهم ناقص ما تنظيم شده باشد. مي شود لااقل كمي به اين فكر كرد. اينگونه شايد بتوانيم در اين دنيا كه گاهي يكپارچه "سراي وحشت" مي شود، فرشتگان بسياري را به جا بياوريم و كمي زير بال فرشتگان آرام بگيريم. فرشتگاني كه در همين حوالي زندگي مي كنند. كافي است به قول سهراب "جور ديگر" ببينيم.

ادامه دارد...

فيس بوك بابك داد

۵ نظر:

ناشناس گفت...

babake aziz aali bood

maadaretaan ra ke dide-id qaalebe mesaali ishaan bodeh ast ke ma'moolan dar khaab mibinim vali gaahi dar sharaayete khaas -agar khoda bekhaahad- dar bidaari ham mishe did ke shoma didid
pirooz baashid

ناشناس گفت...

عارف,صفت وصف تو در پیر و جوان دیــد.
يعني همه جا عكس رخ يار توان ديد.
آقاي داد عزيز. ايماني كه شما به خدا داريد را عاشقانه ستايش مي كنم. اين ايمان سرچشمه اش اخلاق و عرفان است. اين قسمت خاطراتتون فوق العاده بود. مثل بقيه قسمتها. ممنونم از شما

ناشناس گفت...

salam aghaye dad
momkene ghesmate badee ra beneviseeed
cheshmeman be dar khoshkid
mamnun

ناشناس گفت...

سلام آقای داد. امیدوارم حالتون بهتر شده باشه. خواهش می کنم ادامه را بنویسید

ناشناس گفت...

به خدا قسم همین وسطای متنت بودم که دو تا صدای تیر شنیدم . مشهدم . هیشکی جرات نداره بیاد بیرون . فقط همسایه روبرویی اومد پشت پنجره تا من رو دید رفت پشت پرده . دوتا صدای تیر با فاصله 1 دقیقه .
ساعت 12:28 شب 29 آذر