۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ریسک!

در روزهاي پاک شش سالگي، دو چيزبراي من آرزو بود:«دوستي» داشته باشم و اينكه «سرم بشکند!»
آرزو داشتم تجربه کنم و بدانم وقتي سر آدمها مي شكند،چه حالي پيدا مي كنند؟! هيكلم به سختي به هفتاد سانتيمتر ميرسيد اما هر كسي را با سر باندپيچي شده مي ديدم،رشك ميبردم و آه از نهادم برمي خاست! درست مثل يك فيلسوف هفتاد سانتيمتري،متفكرانه به باندپیچی سر شكسته شده آدمها نگاه ميكردم. و خيلي دوست داشتم روزی هم این اتفاق برای من بیفتد! درباره آنها مي شنيدم كه فلاني بخاطر تصادف با ماشين يا لیزخوردن و يا دعوا زخمي شده و سرش شكسته! من هيچكدام از اين چيزها را دوست نداشتم؛نه تصادف نه دعا و نه زمین خوردن را. اما آرزويم اين بود كه روزي به یک علت دیگری غیر از اینها،سر من هم بشكند و آن را برایم باندپيچي كنند. خيلي مضحك است؟ اینکه كودكي با آن قد و قواره، چنين آرزوهايي داشته باشد: اينكه دست در دست «دوستش» داشته باشد و بگو و بخند كند، در حاليكه سرش هم «باندپیچی» شده است!
مهدكودكم در منطقه خوش آب و هواي خرمشهر قرار داشت.در روزهای اول مهر در آن مهد كودك،من غالبا"تنها بودم و هنوز دوستي كه از بودن با او لذت ببرم، پيدا نكرده بودم.از دید معلمم، من یک بچه خجالتي محسوب مي شدم.گوشه حياط مي ايستادم و ديگران را نگاه ميكردم.تا اينكه بالاخره هر دو آرزوهايم در يك روز به واقعيت پيوستند.
اوايل آبانماه،كف سيماني مهدكودك كه خيلي سُر و لغزنده بود،حادثه آفرید! "ماني"سُر خورد و محكم بزمين افتاد.من در نزديكي "ماني" بودم و در «يك لحظه» او را ديدم كه به هوا پرتاب شد.كسي به او تنه زده بود.همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! در يك چشم به هم زدن،شيرجه زدم و "ماني"را وسط زمين و هوا بغل كردم و بعد دوتايي با هم خورديم زمين.من زير"ماني" ماندم و او با زمين كمترين تماسي پيدا نكرد.چشمهام سياهي رفتند و صداها توي گوشم پيچيد! بچه ها اولش مبهوت بودند و معلمها را صدا می کردند ولی یکهو تک به تک «كف» زدند! وقتي بلند شدم و خودم را تكاندم، دستي هم به موهايم كشيدم.دستم «خيس» شد.يكي از دختربچّه ها داد زد:"خون!" چندتایی جیغ کشیدند! كف دستم را كه ديدم،جا خوردم.خونی بود.خانم مدير پريد و بغلم كرد و با عجله برد داخل دفتر.توي دفتر،با آنكه بيحال بودم و حتي ناي خوردن آبميوه و خوردنيهاي ديگر را نداشتم، فقط مراقب يك چيز مهّم بودم: اينكه خانم بهداشت از باند پهن و سفيد براي بستن سرم استفاده كند! و کله ام را درست و حسابي باندپیچی كند!
ساعتي بعد راننده سرویس مهدکودک، بچّه ها را با اتوبوس زردرنگ سرويس به خانه هایمان برد.و مرا هم رساند به خانه مان در خيابان نقدي. با فریاد و شوق پریدم توی خانه و در را با خوشحالي پشت سرم بستم. مادرم فرياد زد:«بابكي! پسرم تويي؟» يكباره با شادماني دم گرفتم:« منم منم! مژده بدم! سرم شكسته!» و پريدم داخل.مادرم سفید شد! از طرفي نگران بود وسرم را مي جست و از طرفي هم ریسه رفته بود و مي خنديد و شادي مرا درك مي كرد.آن روز،من به هر دو آرزويم رسيدم.هم سرم شكست و هم بدليل نجات جان(!) يكي از بچّه هاي خوب مهد، رابطه دوستي فوق العاده شيريني با "ماني" شروع كردم.تلفيق اين دو ماجرا،از نگاه مادرم يك چيز مهمتر بود:"فداكاري". خواهرم گفت:" قهرمان"... اما آقام با قیافه ای فکور(!) زیر لب گفت:"ريسك"بود!
كلمه ای که پدر گفت (ریسک) توي ذهنم ماند و دیگر هرگز محو نشد.بعدها خیلی از خودم می پرسیدم «چرا من با شيرجه زدن و نجات "ماني" ريسك كرده بودم؟يعني ممكن بود بجای اینکه سرم بشکند،چه بلاي بدتري سرم بيايد؟چرا شکستن سرم را خطر می دانند؟ من كه عاشق شكستن سرم بودم!» از پدرم آموختم "ريسك"كاري است كه ممكن است خطرات زيادي بدنبال داشته باشد، و زندگی بمن آموخت ریسک گاهی هم ميتواند آدم را به بزرگترين خواسته هايش برساند.پس یاد گرفتم که "ريسك" نبايد الزاما" چيز بدي باشد.اگرچه خيلي ها از آن دوري مي كنند و می هراسند.
زمان گذشت و من بزرگتر شدم. حالا بنوعی من همان كودك شش ساله ام.کودکی سی و هشت ساله! كودكي كه خيلي جاها ريسك كرده و هنوز هم ریسک می کند. پشت سرم را که نگاه مي كنم، مي بينم زندگيم در بسياري از مقاطع و لحظاتش،با"ريسك"كردن عجين بوده و در اضطراب سپری شده است.می بینم بارها و بارها ريسك كردن باعث شده تا گاهی به مرادم برسم و یا «سرم بشكند». شكستن هايي كه گاهی مثل آن بار اوّل، دلچسب و خوشايند نبودند و بسیارهم درد و دشواری داشته اند.اما به هرحال؛ شاید هر کدامشان ارزش اين را داشته اند كه براي يكبار هم كه شده،تجربه شوند.
اکنون آن کودک؛ گوشه حیاط این «مهد بزرگسالان» ایستاده و ته دلش اميدوار است كه ریسک هایی که می کند، دست بالا فقط موجب شود كه باز هم «سرش» بشكند.نه خداي ناكرده «قلبش يا دلش»...

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

دختر آسمانی


این داستان،
اگرچه در ظاهر سر بر ابرهای خیال ساییده،
اما پای بر زمین حقیقت دارد.
تقدیمی است به یک دوست...


"دختر آسماني" با موهاي دم گوشي و انتظاري هميشگي در نگاه، دوباره به جنب و جوش آمد و با هيجان و ذوق بسيار، سر و صدایی براه انداخت و مادرش را فراخواند.نگاهش را از آسمان نيلي برنداشت تا آنچه را كه در افق ديده، گم نكند.دخترک شش سال بيشتر نداشت اما تجربه بارهاي قبل به او آموخته بود كه اگر تمام قوايش را روي هم بگذارد، دست بالا مي تواند با صدايي گنگ از انتهاي حنجره،مادرش را فرابخواند. و اين كافي نبود.براي همين با تمام زوري كه در دستهاي كوچكش داشت،كوفت به شيشه پنجره.
تا مادر سراسيمه از آشپزخانه يا اتاق كناري بيرون بزند و خودش را به دخترک برساند، دختر آسماني ده بار يا بيشتر به شيشه ها كوفته بود.مادر، سراسيمه به نزديكي پنجره رسيد و دخترك را در آغوش گرفت.چهره دختر آسماني برافروخته شده بود و هنوز چشم از گوشه آسمان برنمي داشت.تلاش بسياري كرد تا مادر را متوجه آن نقطه افق كند، اما مادر به گريه افتاده بود.
همه چيز براي مادر غمگين،در پرده اي گذران گذشت.شش سال پيش وقتي دانستند نوزاد شيرين و پري روي،خاموش است و قادر به سخن گفتن نيست، غم بزرگي بر دلهايشان نشست و ديگر هرگز برنخاست.با اين همه، راستش اين است كه به تلافي آن خاموشي صدا، طبيعت به دخترك موهبت استثنايي ديگري بخشيده بود؛چشماني زیبا و تيزبين،كه با آنها مي توانست تمامي لايه هاي رنگ وارنگ آسمان را از هم تمييز دهد و گاهي آن «چيزهاي بخصوص» را در پهنه آسمان ببيند.
نگاهش؛ آرامش و تلاطم را توامان داشت و سرشار بود از قصّه ها و رازهاي كودكانه و غمها و شاديهايش.و گاه كه تا مدتها به پهنه نيلي آسمان خيره مي ماند، نی نی چشمانش آبی و نيلي مي شد.مادر انديشيد عشق دخترش به آسمان تقريبا" از همان اوان خاموشي او در نوزادي ريشه گرفته است.دخترك نرم نرمك كه نشستن و ايستادن و راه رفتن مي آموخت،بازهم يك قرارگاه ثابت و هميشگي داشت؛منظرگاهي،جايي مثل كناره پنجره كه بتواند آسمان را به تمامي ببیند.تخيّلش در پهنه آسمان رها مي شد و لايه به لايه در ميان ابرها و روياها شناور مي گشت.بعد از دقایقی که به آسمان خيره مي ماند،گردی چشمانش به آبي برمي گشت.تغییری كه به معجزه شبيه بود.
مادرش پيش اين و آن سوگند مي خورد كه آبي چشمان دخترش رخدادي از جنس معجزه است كه پس از تولدّش به وقوع پيوسته.هرگز هراسي نداشت كه خيالاتي يا مجنونش بدانند يا حتي خرافاتي لقبش دهند.
بدبين ترها كه مدعاي مادر را گزافه اي از روي عشق مادري مي دانستند،بالاخره با دیدن آن تغییر شگفت در نی نی چشمان دخترک، این اعجاز را پذیرفتند و در برابر اين واقعيت سپر انداختند كه دخترك مسافري است از آسمان كه انگاري در ايستگاه زمين پياده شده و به همين جهت،دختر آسمانی، چشم از زادگاه بلند خويش برنمي دارد.همين جادوی آسمانی بر چشمان دخترك بود كه باعث شد «دختر آسماني» صدايش كنند.و براستی اين نام چنان زيبنده اش بود كه ديگر كسي، دخترك را به اسم واقعيش خطاب نمی کرد.چنين بود كه هركجا نامي و يادي از دختر آسماني ميرفت، فضا شاعرانه مي گشت و شعر و رويا و واقعيت درهم مي آميخت.
دختر آسماني سعي كرد رخ مادر را به سوي افق دور برگرداند.اما مادر در حاليكه باقي بغضش را فرومي خورد ، گونه و چشمان دخترك را بوسه باران مي ساخت.به اصرار دختركش برگشت و به آن گوشه افق نگريست.لايه هاي پنبه گون ابرها،رشته رشته روي هم انباشته بودند و شعاع نور خورشيد،آنها را چون صاعقه اي زرّين مي شكافت و با گرماي خويش دوباره بر يكديگر مي بافت.از نگاه مادر،اين بي شك صحنه اي زيبا و خيال انگيز بود.ليكن دختر آسماني از جنس نگاه مادرش دريافت كه او هنوز «آن چيز بخصوص» را نديده است.همان گردبادي از پرندگان سفيد،كه در زمينه آفتابي افق غوغا مي كردند و گويي هلهله كنان تا بالاترين نقطه بام آسمان به پرواز در مي آمدند.
اندكي بعد؛ مادر و دختر آسماني اش دوباره در آغوش يكديگر فرو شدند و آرام و بيصدا گريستند.چشمان آبي دخترك آنقدر در اشك غوطه خورد تا خواب درربودش.
***
وقتي دختر آسماني چشم گشود،مادر را در كنار خود نديد.آفتاب عصرگاهي پهناي اتاق را فراگرفته بود. لب پنجره، كبوتر سفيدي نشسته بود و بغوبغو ميكرد.دخترك مهربانانه پهلوي كبوتر سفيد نشست و نازش كرد.بعد طبق عادت آسمان را نگاه كرد كه آبي آبي بود.آهي كشيد و دوباره به گوشه افق خيره شد تا مگر همان صحنه رويايي را ببيند.ناگهان كبوتر به حرف آمد و در حاليكه دور خود مي چرخيد و بغوبغو ميكرد گفت:
-"سلام خانومي!بلاخره بيدار شدي؟ ديدم خوابيدي،اومدم تماشات كنم و يواشكي برم كه بيدار شدي.حالا كه بيدار شدي،گمونم ديگه وقتشه."
دختر آسماني با تعجب به كبوتر نگاه ميكرد و چشمهاي قشنگش پر بود از سئوال.كمي چشمانش را ماليد تا يقين كند خواب مي بيند.اما كبوتر كه انگاري سئوالهاي دخترك را از پيش مي دانست گفت:
-" وقتشه تو رو با خودم ببرم به اون بالابالاها.ببرمت به جايي كه اينقدر دوستش داري و هميشه نگاهت به اونجاهاست. وقتشه ببرمت به آسمون.اگه بيدار نمي شدي و من مي رفتم،معلوم ميشد كه هنوز وقتش نرسيده.اما حالا كه بيدار شدي،بيا و يكي از پرهاي منو بكن تا تو هم بتوني مثل من بپري.."
دختر آسماني هنوز متحير بود.اما شوق پريدن و روياي هميشگي پرکشیدن به آسمان نيلي و شناور شدن لابلاي ابرها،آنچنان وجودش را تسخير كرد كه دست كرد و يكي از پرهاي كبوتر را كند.در يك چشم به هم زدن،دختر آسماني به هیات يك كبوتر درآمد. كبوتری سفيد كه فرقش با كبوتر راهنما، فقط در آبي چشمهايش بود.
لحظاتي بعد دو كبوتر سفيد از كنار پنجره آن خانه کوچک پر كشيدند به طرف آسمان.هرچه به بالاتر مي رفتند،در آبي بي انتهاي آسمان غرقه تر مي شدند.ناگهان دختر آسماني با همان صحنه رويايي مواجه شد كه بارها در افق ديده بود.نزديك تر شدند و شعاعي از يك نور زرّين را در افق ديدند كه كبوتران در همان محدوده پرواز مي كنند،پيچ و تاب مي خورند و اوج مي گيرند.
دخترک دریافت آن چيزي كه بارها ديده و شبيه گردبادي سفيد در آسمان بود، پرواز فوج كبوترانی بوده در يك شعاع زرّين نور.
دو كبوترنورسيده هم شادي كنان به فوج كبوتران افزون شدند و با آنها به رقص و پرواز پرداختند.بعد در حالتي موزون، همگي چرخيدند و چرخيدند و ناگهان بالهاي خود را به سوي زمين گشودند و فرود آمدند.
در مسير بازگشت از آسمان،دو كبوتر سفيد دوباره با هم تنها شدند.ناگهان نگاه دخترك به شهر و خانه ها و ساختمانهايش افتاد. كبوتران ديگر را با نگاهش دنبال كرد كه به سوي بلنداي شهر فرو مي غلتيدند.نوري زرّين از آن بلندا بر تمامي شهر پرتو مي افكند.این شهر را بخاطر گنبد طلاییش می شناخت.كبوتران ديگر، همگي در صحن و بارگاه امام رضا فرود آمدند و بندهایی را بر منقار گرفتند و آنها را با خود به آسمان برکشیدند. بندهای منقار کبوتران،از آن سوی به يك پنجره فولادين مي رسيد كه انبوهي بيمار و حاجتمند هم بدان دخيل و بند بسته بودند.دختر آسماني ناگهان آهي كشيد و به گنبد زرّين خيره ماند.اشك،پرده اي بلورين مقابل ديدگانش شكل داد، آنچنان كه ديگر نتوانست جايي را ببيند.
ساعتی بعد، در پهنه آسمان،دخترک با شیرینی زمزمه می كرد:
-" كبوتر سفيدم! فکر کنم اين گنبد نوراني، همونیه كه هميشه توي آسمون مي بينمش. نور همين گنبده طلاييه كه توي آسمون مي افته و كبوترها توي اين نور مي رقصند و بالا ميرن."
دختر آسماني خنديد و ترانه بغوبغو كبوتران را زير لب نجوا كرد.ناگهان مكثي كرد و دوباره خواند. بعد جيغي كشيد و فرياد زد:
-" من حرف ميزنم.من حرف ميزنم.كبوتر سفيد من! من دارم حرف ميزنم."
كبوتر سفيد خنديد و گفت:
-" الان ساعتي هست كه داري ترانه مي خوني و حرف ميزني."
***
دختر آسماني در حالتي تب آلود چشم گشود و چشمانش هنوز از اشك خيس بودند.مادرش نگران و گر گرفته بر بالينش نشسته بود و صدايش مي كرد.دخترك براي اوليّن بار، در حالتي بين خواب و بيداري، ناگهان لب به سخن گشود و قفل از زبان خويش باز كرد...
***
روزهاي بعد، باز هم دختر آسماني به آن گوشه نوراني آسمان زل ميزد و آن چیز بخصوص را مي ديد.هر روز گروهي از كبوتران را مي ديد كه به تمّناي نور، بندها از پاي و گردن بیماران برمي كشیدند و کبوترانی تازه نفس و سالم و تندرست می شدند که به سوي آسمان و ديار و كاشانه خويش پرواز مي كردند.
هر روز دم غروب ، دختر آسماني به زمزمه و خواندن ترانه مشغول مي شد و انتظار آن كبوتر سفيدي را مي كشيد كه ترانه خواندن را به او آموخت.گاهي نيز در خواب، پرنده اي مي شد و به بارگاه ميرفت و بندي از پای حاجتمندی بر مي کشید و باز می کرد و گاهی بندی به منقار می گرفت و بر پاي خويش مي آويخت. دخترک هنوز می گوید كه كبوتر آن حرم است. براي هميشه...

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

هامون هم رفت...


خسرو شکیبایی بازیگر سینمای ایران٬امروز جمعه در سن ۶۴ سالگی از میان ما رفت. او ساعت ۹ صبح امروز در بیمارستان پارسیان تهران و به علت نارسایی قلبی درگذشت.فیلمهای هامون،پری،اتوبوس شب،سالاد فصل،خواهران غریب،روانی،مزاحم،کاغذ بیخط تعدادی از کارهای اوست.
درگذشتش را که ضایعه بزرگ و بهت آوری بود در این جمعه تلخ٬ تسلیت میگویم.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

ملاقات با مرگ...(قصه کوتاه)


شب گذشته با «مرگ» ملاقات کردم! نیمه شب بود که با اندوه یاد مادر مرحومم خوابیدم.برای آمرزش روحش دعا کردم و باز آخرین تصویر از سیمای خفته اش را در ذهن مرور کردم. جسم بیجانش را به یاد آوردم که در قبر خواباندند و انبوهی از خاک سرد رویش ریختند.اندیشیدم که مرگ چقدر به من نزدیک شده! این بار به سراغ دوست و همسایه و آشنا نرفته، بلکه خیلی نزدیکتر آمده و «مادر» را با خود برده است.چقدر نزدیک شده است مرگ! اما هرگز باور نداشتم که مرگ حتی پای به درون خانه ام گذاشته؛ در همان نیمه شب سرد!

ساعتی در خواب و بیداری غلتیدم. هنوز هُشیار بودم و می دانستم که کاملا" به خواب نرفته ام. در همین اثنا بود که آن هُول عظیم شروع شد.تجربه ای چنان جدی که در اولین لحظات سپری کردنش، دانستم دیگر کارم تمام است وخیلی زودتر از آنچه غالبا" از خود انتظار داشتم،وا دادم و تسلیم شدم.با این حال هنوز تردید داشتم که آیا این اتفاق هولناک، ماکت کوچکی از واقعیت مرگ است؟ یا خود خود مردن و جان دادن است؟
پتو را تا نیمه روی خود کشیده بودم.ناگهان چیزی از جنس هوا یا نیرویی ندیدنی از سقف فرو آمد و به امتداد خط پتو، مرا احاطه کرد و در بر گرفت.یک انرژی مخملین و همه گیر و نرم،اما محکم و استوار که قبل از آنکه حتی بتوانم اندکی جابجا بشوم، مرا تنگ محاصره کرد و به تمام جسمم تنیده شد و چسبید. مثل آنکه کسی دست بیندازد دور کمرت و در حلقه آغوشش، تو را سفت بچسبد و هر لحظه فشارش را تنگ و تنگتر کند.نفسم تنگ شد و به خس خس افتاد. لحظاتی نگذشت تا باور کنم که فشار این انرژی یا نیروی نادیدنی،جدی تر از آنست که کتمانش کنم یا دست کم بگیرمش.حلقه چنان تنگ شد که فقط می توانستم نگاهم را در چشمخانه کمی تغییر دهم و اطرافم را ورانداز کنم.غیر از این، همه اعضای بدنم فلج شده بودند. تلاشم برای برخاستنی یا حتی فریاد زدنی،بی نتیجه بود و هیچ حاصلی نداشت. درمانده و مستاصل در چنگال یک نیروی نادیدنی گرفتار شده بودم و نگاهم نمی توانست جز انتقال درماندگیم کار دیگری بکند.شاید اگر کسی هم بالای سرم نشسته بود و مرا می دید، چیزی جز همان استیصال و درماندگی را در نگاهم نمی یافت و نمی توانست حتی ابعاد آن نیروی احاطه کننده و قدرتمند را حدس بزند.
نگاهم را به سختی در چشمخانه گرداندم اما فقط پنجره کناری را توانستم ببینم.ناگهان در پشت منظرگاه چشمم،در آن نقطه کوری که غالبا" نمی خواهیم ببینیم اما ناخواسته دیده می شود،بخشی از او را دیدم.نگاهم را به عقب برگرداندم و واضحتر دیدمش.چیزی بود از جنس هوا و بی رنگ. مثل آنکه بخشی از زمینه دیوار و سقف بود که یکباره از دیوار و سقف جدا می شد و رفتار دیگری می کرد.بخشی از هر چیزی بود. دیوار روبرو و کمد چوبی یا حتی همین پتو! چیزی شبیه به یک موجود چند سر و سیال،که خیلی نرم و محکم، گاهی بالای سرم و گاهی روی سینه ام می نشست و هر جا میرفت،مرا تنگ در احاطه خود داشت.اینجا و با دیدن واضحتر این موجود نادیدنی، درماندگی ام کامل شد. دانستم که این تجربه با تجربه های قبلی ام فرق دارد و لابد جدی تر هم خواهد شد. باور کردم این موجود مرموز، قطعا" فرشته مرگ است. در همان حال،که قطعا" لحظاتی به اندازه تمام عمرم بودند، همه این فکرها در ذهنم ساخته و نتیجه منطقی هم بدنبالش پرداخته می شد.به گمانم رسید حالا و با افشای سیما و صورت این موجود رمزآلود،دیگر او گریزی ندارد جز آنکه ماموریتش را تا به آخر انجام دهد و جانم را بگیرد. دانستم دیدن چهره این فرشته مرگ، پایان کار است. رازی را دانسته بودم که تاوان دانستنش، مردن است.لحظه ای از این اندیشه هولناک بر خود لرزیدم و از اینکه چنین ناآماده، به سفری بی بازگشت خواهم رفت،همه وجودم به تلی از حسرت و درماندگی بدل شد.
برای جبران، نگاهم را زود از او برگرفتم و دوباره به پنجره خیره شدم تا باور کند که او را ندیده ام و رازش فاش نشده است،تا مگر دست از سرم بردارد.اما اینها همگی تلاشهای مضحک و نافرجامی بود که فقط از آدمی در آن بن بست بی چاره گی سر میزند.از این درماندگی و فلاکتم بدم آمد.برای هیمن یکباره به خود آمدم و سعی کردم کمی مردانه تر رفتار کنم.اگرچه هنوز از شدت آن فشارها،نفسم به شماره بود و احتمالا" رنگ صورتم هنوز پریده و گچی بود.
اما واقعیت مرگ هولناک است.بنابراین کمتر از یک لحظه نگذشت که از مردانه ایستادن در برابر فرشته مرگ پشیمان شدم و دوباره غریزی رفتار کردم و نفسم به شماره ای افتاد؛ رقّت انگیز.دیگر باور داشتم که این سقف و دیوار و کمد و این حاشیه پتو،آخرین چیزهایی هستند که می توانم ببینم.ناگهان به یاد آوردم که چه سفر ناگهانی و تلخی در پیش دارم و راستش از شرم کاستیها و اشکالاتی که در رفتارهایم داشته ام، بر خود لرزیدم. در آن زمان اندک که هر لحظه باور داری که در نقطه پایان ایستاده ای و خبری یا نشانی از لحظه بعد نمی بینی، شاید به یاد بیاوری که شهادتین را بخوانی. شنیده بودم که کسانی، چنان در غافلگیری مرگ گرفتار شده اند که فرصت خواندن کلامی از شهادتین را هم نیافته اند.با سرعت و نفس زنان، شهادتین را در دل خواندم و دیگر یکپارچه تسلیم و رضا شدم.گرچه همچنان به کم شدن این فشار هولناک امید بسته بودم.
برای واپسین مرتبه به کمد دیواری روبرویم نگاهی انداختم.چرا باید به جای چهره کسانی که دوستشان دارم این کمد بدقواره،آخرین چیزی باشد که در زندگیم می بینم؟ چرا بجای یک پایان قهرمانانه یا مرگی عاشقانه،باید اینطور تنها و در بستر تمام شوم؟
چیزی در هوا تکان خورد و موجی انداخت و از کنار کمد دیواری عبور کرد و گویا پرکشید.همان نیروی احاطه گر بود که مثل آنکه در هوا شناور باشد، از درگاهی اتاق و کنار کمد دیواری پرکشید و رفت. کمی چشم گرداندم و اطرافم را پاییدم. دیگر از آن فشارها خبری نبود و چیزی از روی قلبم کنار رفته و نفسم رها شده بود. دیگر آن سنگینی هولناک را روی تنم آوار نشده بود.کمی در همان حال ماندم. غیر از این کاری هم نمی توانستم بکنم.حس تلخی در من دامن گرفته بود که آن را نمی شناختم.عرق کرده بودم و بی رمق توی رختخواب افتاده بودم.دقایقی گذشت تا به خود آمدم و دانستم از چنگال مرگ جسته ام.
آرام از جایم بلند شدم. اینجا،زیر این پتو می توانست محل مرگم باشد.جسد مرا اینجا می یافتند. هنوز ترس و توّهم وجود داشت و برای اولین بار،از تاریکی ترسیدم.لامپها را روشن کردم و روی مبل وسط ویلا لم دادم و سیگاری روشن کردم.اندیشیدم که مرگ، عجب هولی به جانم انداخته.و چه ضربه یکباره ای است وقتی که فرو میرسد. باور داشتم که این جستن هم، بالاخره روزی به نفع آن شکارچی بزرگ و با پیروزی محتوم او به آخر میرسد و مرا مثل آن ملخکی که چند بار جست و جست،بالاخره به شصت قدرتمند خویش شکار خواهد کرد...

پنجشنبه ۲۶آذرماه ۱۳۸۳
چابهار

نگاهي به يك شاهكار


وقتي بخواهي با سرخوشي و بزرگ منشي، «سختي هاي» زندگي را تبديل به «بازي» كني و البته «مسئولانه» پرده هاي خوب و بد زندگي خود را بازي كني، مي تواني از زندگي خود و ديگران، يكپارچه «زيبايي» و لطافت خلق كني. اين مضمون زيباي يك شاهكار سينمايي نه چندان جديد اما ماندگار است بنام «زندگي زيباست» يا LIFE IS BEAUTIFUL .

فيلمي شيرين و ملايم كه از كنار هولناكترين واقعه قرن اخير ( سوزاندن مردم در كوره هاي آدم سوزي نازيها) به آرامي عبور مي كند تا داستاني انساني را تصوير كند.مردي (روبرتو بنيني) سرخوش و شوخ طبع، كه به همراه فرزند پنج ساله و همسرش و بسياري ديگر، به اردوگاه نازيها منتقل مي شوند، بي اينكه اجازه دهد فرزند كوچكش بويي از عمق خطر و فاجعه ببرد، تمام ماجرا را براي پسركش تبديل به يك بازي كودكانه مي كند تا او را در گذر از اين بحران،ياري كند. مرد بيچاره دست آخر مي ميرد و با پايان جنگ، پسرك و مادرش نجات مي يابند اما جادوگري شوخ طبعانه او، مي شود پايه و اساس زندگي پسرك.
مرد با شوخ طبعي از كنار تمام چيزهايي كه براي ما انسانها «سخت» يا حتي «ناگوار» هستند،عبور كرده، عاشق شده، خانواده كوچكش را شكل داده و اينك در اردوگاهي هراس آور،به فرزندش القا مي كند كه اين يك بازي است كه اگر امتياز لازم را در آن بگيريم، برنده جايزه بزرگي مي شويم كه يك «تانك واقعي»است! تمام دشواريهاي اين دوران براي پدر و پسر زنداني به مثابه يك بازي كودكانه مي گذرد ولي ساعاتي پيش از جنگ، آلمانيها پدر را تيرباران مي كنند! روز بعد، پسرك توسط ارتش خودي، و توسط يك تانك، نجات داده و بدست مادرش سپرده مي شود.
***
شايد اگر واقعا" مي توانستيم زندگي را يك بازي بدانيم و سختي هايش را مانند روبرتو بنيني با خويشتن داري و بزرگ منشي بجان بخريم و البته «مسئولانه» بازي كنيم، اي بسا دورانهاي دشوار زندگي را بهتر و موثرتر تحمل مي كرديم و پشت سر مي گذاشتيم.و از زندگي خود يك زيبايي مطلق خلق مي كرديم.
تماشاي اين شاهكار كه سه جايزه اسكار هم گرفته،را به شما دوستانم توصيه مي كنم.