۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

دختر آسمانی


این داستان،
اگرچه در ظاهر سر بر ابرهای خیال ساییده،
اما پای بر زمین حقیقت دارد.
تقدیمی است به یک دوست...


"دختر آسماني" با موهاي دم گوشي و انتظاري هميشگي در نگاه، دوباره به جنب و جوش آمد و با هيجان و ذوق بسيار، سر و صدایی براه انداخت و مادرش را فراخواند.نگاهش را از آسمان نيلي برنداشت تا آنچه را كه در افق ديده، گم نكند.دخترک شش سال بيشتر نداشت اما تجربه بارهاي قبل به او آموخته بود كه اگر تمام قوايش را روي هم بگذارد، دست بالا مي تواند با صدايي گنگ از انتهاي حنجره،مادرش را فرابخواند. و اين كافي نبود.براي همين با تمام زوري كه در دستهاي كوچكش داشت،كوفت به شيشه پنجره.
تا مادر سراسيمه از آشپزخانه يا اتاق كناري بيرون بزند و خودش را به دخترک برساند، دختر آسماني ده بار يا بيشتر به شيشه ها كوفته بود.مادر، سراسيمه به نزديكي پنجره رسيد و دخترك را در آغوش گرفت.چهره دختر آسماني برافروخته شده بود و هنوز چشم از گوشه آسمان برنمي داشت.تلاش بسياري كرد تا مادر را متوجه آن نقطه افق كند، اما مادر به گريه افتاده بود.
همه چيز براي مادر غمگين،در پرده اي گذران گذشت.شش سال پيش وقتي دانستند نوزاد شيرين و پري روي،خاموش است و قادر به سخن گفتن نيست، غم بزرگي بر دلهايشان نشست و ديگر هرگز برنخاست.با اين همه، راستش اين است كه به تلافي آن خاموشي صدا، طبيعت به دخترك موهبت استثنايي ديگري بخشيده بود؛چشماني زیبا و تيزبين،كه با آنها مي توانست تمامي لايه هاي رنگ وارنگ آسمان را از هم تمييز دهد و گاهي آن «چيزهاي بخصوص» را در پهنه آسمان ببيند.
نگاهش؛ آرامش و تلاطم را توامان داشت و سرشار بود از قصّه ها و رازهاي كودكانه و غمها و شاديهايش.و گاه كه تا مدتها به پهنه نيلي آسمان خيره مي ماند، نی نی چشمانش آبی و نيلي مي شد.مادر انديشيد عشق دخترش به آسمان تقريبا" از همان اوان خاموشي او در نوزادي ريشه گرفته است.دخترك نرم نرمك كه نشستن و ايستادن و راه رفتن مي آموخت،بازهم يك قرارگاه ثابت و هميشگي داشت؛منظرگاهي،جايي مثل كناره پنجره كه بتواند آسمان را به تمامي ببیند.تخيّلش در پهنه آسمان رها مي شد و لايه به لايه در ميان ابرها و روياها شناور مي گشت.بعد از دقایقی که به آسمان خيره مي ماند،گردی چشمانش به آبي برمي گشت.تغییری كه به معجزه شبيه بود.
مادرش پيش اين و آن سوگند مي خورد كه آبي چشمان دخترش رخدادي از جنس معجزه است كه پس از تولدّش به وقوع پيوسته.هرگز هراسي نداشت كه خيالاتي يا مجنونش بدانند يا حتي خرافاتي لقبش دهند.
بدبين ترها كه مدعاي مادر را گزافه اي از روي عشق مادري مي دانستند،بالاخره با دیدن آن تغییر شگفت در نی نی چشمان دخترک، این اعجاز را پذیرفتند و در برابر اين واقعيت سپر انداختند كه دخترك مسافري است از آسمان كه انگاري در ايستگاه زمين پياده شده و به همين جهت،دختر آسمانی، چشم از زادگاه بلند خويش برنمي دارد.همين جادوی آسمانی بر چشمان دخترك بود كه باعث شد «دختر آسماني» صدايش كنند.و براستی اين نام چنان زيبنده اش بود كه ديگر كسي، دخترك را به اسم واقعيش خطاب نمی کرد.چنين بود كه هركجا نامي و يادي از دختر آسماني ميرفت، فضا شاعرانه مي گشت و شعر و رويا و واقعيت درهم مي آميخت.
دختر آسماني سعي كرد رخ مادر را به سوي افق دور برگرداند.اما مادر در حاليكه باقي بغضش را فرومي خورد ، گونه و چشمان دخترك را بوسه باران مي ساخت.به اصرار دختركش برگشت و به آن گوشه افق نگريست.لايه هاي پنبه گون ابرها،رشته رشته روي هم انباشته بودند و شعاع نور خورشيد،آنها را چون صاعقه اي زرّين مي شكافت و با گرماي خويش دوباره بر يكديگر مي بافت.از نگاه مادر،اين بي شك صحنه اي زيبا و خيال انگيز بود.ليكن دختر آسماني از جنس نگاه مادرش دريافت كه او هنوز «آن چيز بخصوص» را نديده است.همان گردبادي از پرندگان سفيد،كه در زمينه آفتابي افق غوغا مي كردند و گويي هلهله كنان تا بالاترين نقطه بام آسمان به پرواز در مي آمدند.
اندكي بعد؛ مادر و دختر آسماني اش دوباره در آغوش يكديگر فرو شدند و آرام و بيصدا گريستند.چشمان آبي دخترك آنقدر در اشك غوطه خورد تا خواب درربودش.
***
وقتي دختر آسماني چشم گشود،مادر را در كنار خود نديد.آفتاب عصرگاهي پهناي اتاق را فراگرفته بود. لب پنجره، كبوتر سفيدي نشسته بود و بغوبغو ميكرد.دخترك مهربانانه پهلوي كبوتر سفيد نشست و نازش كرد.بعد طبق عادت آسمان را نگاه كرد كه آبي آبي بود.آهي كشيد و دوباره به گوشه افق خيره شد تا مگر همان صحنه رويايي را ببيند.ناگهان كبوتر به حرف آمد و در حاليكه دور خود مي چرخيد و بغوبغو ميكرد گفت:
-"سلام خانومي!بلاخره بيدار شدي؟ ديدم خوابيدي،اومدم تماشات كنم و يواشكي برم كه بيدار شدي.حالا كه بيدار شدي،گمونم ديگه وقتشه."
دختر آسماني با تعجب به كبوتر نگاه ميكرد و چشمهاي قشنگش پر بود از سئوال.كمي چشمانش را ماليد تا يقين كند خواب مي بيند.اما كبوتر كه انگاري سئوالهاي دخترك را از پيش مي دانست گفت:
-" وقتشه تو رو با خودم ببرم به اون بالابالاها.ببرمت به جايي كه اينقدر دوستش داري و هميشه نگاهت به اونجاهاست. وقتشه ببرمت به آسمون.اگه بيدار نمي شدي و من مي رفتم،معلوم ميشد كه هنوز وقتش نرسيده.اما حالا كه بيدار شدي،بيا و يكي از پرهاي منو بكن تا تو هم بتوني مثل من بپري.."
دختر آسماني هنوز متحير بود.اما شوق پريدن و روياي هميشگي پرکشیدن به آسمان نيلي و شناور شدن لابلاي ابرها،آنچنان وجودش را تسخير كرد كه دست كرد و يكي از پرهاي كبوتر را كند.در يك چشم به هم زدن،دختر آسماني به هیات يك كبوتر درآمد. كبوتری سفيد كه فرقش با كبوتر راهنما، فقط در آبي چشمهايش بود.
لحظاتي بعد دو كبوتر سفيد از كنار پنجره آن خانه کوچک پر كشيدند به طرف آسمان.هرچه به بالاتر مي رفتند،در آبي بي انتهاي آسمان غرقه تر مي شدند.ناگهان دختر آسماني با همان صحنه رويايي مواجه شد كه بارها در افق ديده بود.نزديك تر شدند و شعاعي از يك نور زرّين را در افق ديدند كه كبوتران در همان محدوده پرواز مي كنند،پيچ و تاب مي خورند و اوج مي گيرند.
دخترک دریافت آن چيزي كه بارها ديده و شبيه گردبادي سفيد در آسمان بود، پرواز فوج كبوترانی بوده در يك شعاع زرّين نور.
دو كبوترنورسيده هم شادي كنان به فوج كبوتران افزون شدند و با آنها به رقص و پرواز پرداختند.بعد در حالتي موزون، همگي چرخيدند و چرخيدند و ناگهان بالهاي خود را به سوي زمين گشودند و فرود آمدند.
در مسير بازگشت از آسمان،دو كبوتر سفيد دوباره با هم تنها شدند.ناگهان نگاه دخترك به شهر و خانه ها و ساختمانهايش افتاد. كبوتران ديگر را با نگاهش دنبال كرد كه به سوي بلنداي شهر فرو مي غلتيدند.نوري زرّين از آن بلندا بر تمامي شهر پرتو مي افكند.این شهر را بخاطر گنبد طلاییش می شناخت.كبوتران ديگر، همگي در صحن و بارگاه امام رضا فرود آمدند و بندهایی را بر منقار گرفتند و آنها را با خود به آسمان برکشیدند. بندهای منقار کبوتران،از آن سوی به يك پنجره فولادين مي رسيد كه انبوهي بيمار و حاجتمند هم بدان دخيل و بند بسته بودند.دختر آسماني ناگهان آهي كشيد و به گنبد زرّين خيره ماند.اشك،پرده اي بلورين مقابل ديدگانش شكل داد، آنچنان كه ديگر نتوانست جايي را ببيند.
ساعتی بعد، در پهنه آسمان،دخترک با شیرینی زمزمه می كرد:
-" كبوتر سفيدم! فکر کنم اين گنبد نوراني، همونیه كه هميشه توي آسمون مي بينمش. نور همين گنبده طلاييه كه توي آسمون مي افته و كبوترها توي اين نور مي رقصند و بالا ميرن."
دختر آسماني خنديد و ترانه بغوبغو كبوتران را زير لب نجوا كرد.ناگهان مكثي كرد و دوباره خواند. بعد جيغي كشيد و فرياد زد:
-" من حرف ميزنم.من حرف ميزنم.كبوتر سفيد من! من دارم حرف ميزنم."
كبوتر سفيد خنديد و گفت:
-" الان ساعتي هست كه داري ترانه مي خوني و حرف ميزني."
***
دختر آسماني در حالتي تب آلود چشم گشود و چشمانش هنوز از اشك خيس بودند.مادرش نگران و گر گرفته بر بالينش نشسته بود و صدايش مي كرد.دخترك براي اوليّن بار، در حالتي بين خواب و بيداري، ناگهان لب به سخن گشود و قفل از زبان خويش باز كرد...
***
روزهاي بعد، باز هم دختر آسماني به آن گوشه نوراني آسمان زل ميزد و آن چیز بخصوص را مي ديد.هر روز گروهي از كبوتران را مي ديد كه به تمّناي نور، بندها از پاي و گردن بیماران برمي كشیدند و کبوترانی تازه نفس و سالم و تندرست می شدند که به سوي آسمان و ديار و كاشانه خويش پرواز مي كردند.
هر روز دم غروب ، دختر آسماني به زمزمه و خواندن ترانه مشغول مي شد و انتظار آن كبوتر سفيدي را مي كشيد كه ترانه خواندن را به او آموخت.گاهي نيز در خواب، پرنده اي مي شد و به بارگاه ميرفت و بندي از پای حاجتمندی بر مي کشید و باز می کرد و گاهی بندی به منقار می گرفت و بر پاي خويش مي آويخت. دخترک هنوز می گوید كه كبوتر آن حرم است. براي هميشه...

هیچ نظری موجود نیست: