۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

پاي بست!/ بخش يازدهم خاطرات زندگي مخفي در ايران


پاي بست!
بخش يازدهم خاطرات زندگي مخفي در ايران
يادآوري: بعد از كودتاي انتخاباتي 22 خرداد 88 از مأموران امنيتي كه حكم دستگيريم را در دست داشتند، به همراه دو فرزندم از خانه گريختيم و در عين حال مشغول اطلاع رساني و ارتباط مستمر با رسانه ها بوديم. چهار ماه خانه به خانه و شهر به شهر مخفي شديم و به خبررساني و مصاحبه هفتگي ادامه داديم! اين نوشته ها، برگهايي است از خاطرات آن چهارماه زندگي مخفي من و دو فرزندم در شهرهاي ايران...
***
 بايد به يك كافي نت مي رسيدم. قرار بود "رعنا" دو موضوع را برايم پيگيري كند و نتيجه اش را در چت بگويد. بين راه محمود آباد به نور، گوشه اي خلوت ايستادم. برق ماشين اشكال داشت. عقربه دماي آب قطع بود و باطري هم دشارژ شده بود. خودم هم به نوعي دشارژ و خسته شده بودم. به ياد خوابي افتادم كه ديشب ديده بودم و عرق سردي بر پيشاني ام نشست:
« خواب مي ديدم در صحرايي، كويري، جايي مي دويدم و نفس مي زدم. چند مرد سراسر سياهپوش در تعقيبم بودند و من هراسان مي دويدم. اما در آن كوير برهوت، جايي براي فرار و يا براي مخفي شدن نبود. سرتاسر كوير، وحشت بود و نگراني و ترس و اين واقعيت كه دير يا زود به چنگ آنها مي افتم. هول و هراس به جانم افتاده بود كه در اين كوير، بر سر بچه هايم چه آمده و آنها كجا هستند؟ عاقبت يكي از همان مردان سياهپوش به من رسيد. مرا انداخت و نشست روي سينه ام. خنجري درآورد و كاسه سرم را از بالا شكافت و بازش كرد و چيزي آتشين را ريخت داخل مغزم. سرم داغ داغ شد و سوختم... شايد كاسه اي از شك و ترديد بود كه مغزم را سوزاند. كمي بعد ابري سفيد آمد و مرا پوشاند. بارش ابر، خنكم كرد. چشم برگرداندم و ديدم خبري از مردان سياهپوش نيست. صحرا، سبزه زار شده بود و دختر و پسرم كنارم بودند.
از خواب پريدم. دخترم در خواب ناله مي كرد. بيدارش كردم و به او آب دادم. دعايي زير لب خواندم و به صورتش فوت كردم. قطره هاي درشت عرق را روي پيشاني اش ديدم. توي چادر مسافرتي بوديم. ايستادم و از پنجره چادر به بيرون نگاه كردم. ناگهان ديدم چادرمان در همان صحراي بي آب و علف است و پنجره چادر درست در همان كوير باز شده و همان مردان سياهپوش هنوز دارند به سوي ما مي دوند. برگشتم. دوباره بچه هايم از نظرم پنهان شدند و من در كوير شروع به دويدن كردم. باز آن مرد سياهپوش رسيد و باز خنجري درآورد و باز نشست روي سينه ام. دوباره سرم را شكافت و چيزي ريخت داخل كاسه سرم. اما دوباره آن ابرهاي سفيد رسيدند و حصن و حصار امني ساختند و باز آرامش، مرا با مهرباني در آغوش كشيد.»
زير آفتاب گرم تابستان، در حاشيه جاده محمودآباد به معناي اين خواب فكر مي كردم. يكي از دوستانم از بدرفتاري و آزار جنسي زندانيان خبر داده بود. ماجراي "مهدي" هم كه از زبان خودش شنيده بودم، بيشتر كلافه ام كرده بود. از طرفي نگران بچه هايم بودم. دوباره هجوم سئوالات و ترديدها و چراها به ذهنم شروع شد. ترديدها در خواب و بيداري، منتظر بهانه اي بودند تا به ذهنم حمله كنند. تا رو برمي گرداندم، ترديدها حمله ور مي شدند و مثل خوره مي افتادند به جانم. انگار كسي در قامت همان مرد سياهپوش خنجر بدست، يكباره روي سينه ام مي نشست و مسلسل وار بازجويي ام مي كرد و مي پرسيد:«از چي مي گريزي؟ فكر مي كني تا كجا مي تواني بروي؟ چرا بچه هايت را با خودت همراه كردي؟ نمي گويي با اين كار، چه خطر بزرگي را برايشان خريده اي؟ نگاهي به آنها بكن. دلت آمد با آينده آنها اين كار را بكني؟ چه حالي مي شوي وقتي بالاخره مأموران تو را بگيرند و به جرم همين چيزهايي كه نوشته اي و گفته اي، تو را به زنداني ببرند كه تا مدتها از همين بچه هاي معصوم بيخبر بماني؟ سرت را هزاربار بر ديوار تنهايي خواهي كوفت، وقتي نداني كه بر سر بچه هايت چه آمده؟ وقتي نداني كه آيا آنها زنده اند يا مرده اند؟ در زندان هستند؟ اسيرند؟ و وقتي نداني چه بلايي بر سرشان آورده اند؟ تو واقعا" نمي داني با آنها چه بازي خطرناكي كرده اي! آخر با كدام عقلي، دست به اين فرار نافرجام زدي؟ به كدام اميدي دل به جاده تقدير بستي و راندي؟ چه كسي سهم تو را در اين اعتراض، اينقدر سنگين محاسبه كرد؟ به كدام سرابي دل بستي كه تن به چنين خطر بزرگي دادي؟ آنها را از تحصيلي كه داشتند، از كنكور و مدرسه شان گرفتي و به اين سفر آوردي و وارد مسيري كردي كه انتهايش را خودت هم نمي داني. انتهاي اين مسير، ممكن است ده دقيقه ديگر باشد كه در ايست و بازرسي همين محمود آباد جلوي ماشينت را بگيرند و بگويند پياده شو! همين! انتهاي اين مسير، هرچه باشد، براي تو پشيماني مطلق است. تو هرگز از اين اشتباه، از اين مخاطره كه براي جان آنها خريدي، آسوده بيرون نخواهي آمد. پشيماني و ندامت، روح تو را خواهد خورد! همه به زودي تو را و بچه هاي بي پناهت را فراموش خواهند كرد و تو بالاخره اسير سربازان سياهي خواهي شد. دير يا زود!»
وقتي خوره ترديدها به جان هجوم مي آورند، اين سئوالات بي وقفه ادامه پيدا مي كنند. به اين رگبار ترديدها و شك ها پاسخي نمي توان گفت. هرگز تمام نمي شوند و هجومشان ادامه دار و بي انتهاست. جلويشان را چيزي نمي گيرد تا وقتي كه كاملا" تخليه شوند. تا كاملا" تمام شوند.
حالا صلوة ظهر بود و بچه هايم زير گرماي تيرماه، توي ماشين به خوابي معصومانه رفته بودند. براي دستكاري استارت ماشين بايد از صندوق عقب آچاري چيزي بيرون مي آوردم. سروصداها بچه ها را بيدار كرد. مهسا با بي حوصلگي پرسيد:"تا كجا بايد بريم؟" گفتم:"هنوز مونده! بخواب دختركم!" و مشغول دستكاري و تعمير برق ماشين شدم. فكرم اما هنوز درگير آن خواب بود. و درگير آن هجومي كه تمامي نداشت! و درگير آن مرد سياهپوش، كه گاهي در خواب و گاهي انگاري در بيداري مي نشست روي سينه ام و سرم را مي شكافت و هزار سئوال بي جواب را مي ريخت توي كاسه سرم. سفري كه در من آغاز شده، هنوز به آخر نرسيده است. سفرم از خودم و گريزم از اين "من"، كه هنوز پايبند زندگي آرام و خفقان است، به آن "من" كه سكوت را مثل جذام مي داند و عاشق حقيقت گويي است، گويا سفري بي انتهاست و همچنان ترديدها ادامه دارند. هنوز به هر دوراهي كه مي رسم، انگار بر مي گردم به همان خانه اول. به همان ترديدهاي روز اول. كه آيا بايد ادامه بدهم؟ كه آيا راه درست همين است؟
استارت درست شد. دست چرب و سياهم را با كهنه اي پاك كردم و ديوان جيبي حافظ را از داشبورد برداشتم. همان روزهاي اول، ميلاد از يك كتابفروشي در نوشهر، اين ديوان جيبي حافظ برايم خريد تا شريك لحظه هاي بيم و اميدمان باشد. و مشورت با حضرت حافظ، انيس و مونسم بود در طول اين سفري كه ديگر هم درونم را مي كاويد، هم بيرونم را مي خراشيد. راستي ما به كجا مي رفتيم؟ مثل ديوانه ها كنار ماشين، نشستم روي خاك و نيت كردم. شايد قلب ناآرامم با يك نشانه كوچك آرام شود! من به دنبال يك نشانه كوچك بودم و حافظ آن نشانه را در كوتاهترين پيام بيان مي كرد:
به جان دوست كه غم، پرده شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد!
***
ساعتي بعد در "نور" به اولين كافي نت كه رسيدم، رفتم داخل. بچه هايم داخل ماشين منتظر نشستند. به "ميلاد" گفتم لازم نيست همراهم به كافي نت بياييد. هنوز ناراحتي خواب ديشب، ذهنم را آزار مي داد. آن روزها، بچه هاي كنكوري در كافي نتها بدنبال پاسخنامه كنكور بودند تا ببينند چه نتيجه اي خواهند گرفت. در تمام آن چهارماه، ديدن آن جوانان سرخوش و اميدوار، باعث مي شد گاهي پرده اي از حسرت و غصه روي چهره پسرم بنشيند. بچه هاي سبكبال، به دنبال نتيجه كنكور و ثبت نام و انتخاب واحد بودند و ميلاد با اينكه بسيار براي كنكور درس خوانده بود، از اين بهترين شانس زندگيش چشم برداشته و به اين سفر بي انتها قدم گذاشته بود. ديدن دل كندن او از آينده اش، براي من خيلي دردناك بود. اگرچه تحسينش مي كردم. در گفتگوهايي كه بين من و ميلاد و مهسا در مي گرفت، تقريبا" هر روز باورمان بيشتر مي شد به اينكه اشتباه نكرده ايم.
تا در مسنجر كانكت شدم، ديدم "رعنا" روي خط مسنجر منتظر است. از هفته سوم كودتا، من به طور منسجم اخبار و مقالات و تحليلهاي مختلف را با ايميل مطمئني براي "رعنا" مي فرستادم و او بعد از تغيير مشخصات قبلي ايميلها، آنها را دوباره براي دهها ليست ايميل ديگر ارسال مي كرد. يكي دوماه قبل از كودتاي انتخاباتي، انتشار و ارسال اخبار به وسيله ايميل در سراسر ايران، كم كم همه گير شده بود. اين سيستم خبررساني يكي از برترين ابزار اطلاع رساني براي مردمي بود كه با سايتهاي فيلترشده و وبلاگهاي مسدود مواجه مي شدند. اين نوعي شيوه اطلاع رساني تصاعدي است كه در كارآمد بودنش ترديدي نيست. هر كسي كه ايميل اخبار و فيلمهاي مردمي را دريافت مي كرد، كافي بود آدرسهاي بالاي ايميل را حذف كند و آن را فقط براي دوستان خودش ارسال كند. اگر هم مثل "رعنا" از چند ايميل مستعار استفاده مي كرد، ديگر نورعلي نور بود و ايمني خودش هم كاملا" تضمين مي شد. اينطور در عرض چند ساعت، خبرها در سيري تصاعدي منتشر مي شدند و شايد به ميليونها آدرس ارسال مي شدند. هزاران نفر از مردم معمولي، بعد از كودتا با ابتكار شخصي به اين كار مشغول بودند و اين در مجموع بسيار اميدوار كننده بود.
"رعنا" روي خط بود. تا كانكت شدم پي ام داد:"نگرانمون كرديد عموداد!" و نوشت: "الان با مسعود و چند تا از دوستان دانشگاهي اش در يك كافي نت نشسته ايم و داريم فيلمهاي خبري تهران را مي فرستيم روي شبكه!" بعد چند لينك از فيلمها را فرستاد و پرسيد:"هنر مونتاژمون رو هم ببينيد عموجان!" در آن روزهاي حساس، خيلي از بچه ها عملا" تبديل شده بودند به "شهروند / خبرنگار" و اخبار جنبش اعتراضي مردم را به خارج از ايران مخابره و منتشر مي كردند. بسياري مانند "رعنا" و "مسعود" (از بستگان رعنا) و دوستانشان كه اكثرا" دانشجو بودند، در شهرستانها كارهاي بيشتري هم مي كردند. با اين حال نمي دانستم رعنا و دوستانش هم به اين سرعت دست به كار شده اند و با بچه هايي در دانشگاههاي تهران ارتباط گرفته اند و لابلاي خبرهايي كه با ايميل مي فرستند، فيلم و عكسهاي خبري تهران را هم به روي شبكه ارسال مي كنند! خوشبختانه رعنا بسيار مراقب و هوشيار بود و اين مرا اميدوار مي كرد كه خطري برايشان درست نمي شود.
از اواسط تيرماه پاكتهاي ارسالي حاوي سي دي فيلمهاي خبري مردمي، از تهران به دست بچه هاي فعال در شهرستانها مي رسيد. در هر پاكت، يك يا چند CD بود كه چندين قطعه فيلم خبري و مستند مردمي روي آنها كپي شده بود. فيلمهايي كه مردم و دانشجويان با موبايل هايشان از اعتراضات و زد و خوردهاي پليس با مردم و وحشيگري بسيجيان ضبط كرده بودند. براي آپلود اين فيلمها روي شبكه اينترنت، به سرعت بالاي اينترنت نياز بود و چون در آن روزها تهران دچار كندي وحشتناك اينترنت بود، بچه ها آن فيلمها را به شهرستانها مي فرستادند تا از آنجا به روي اينترنت و يوتيوب ارسال شوند. رعنا برايم نوشت كه هر از چند روز، يك پاكت حاوي يك يا چند CD از طرف بر و بچه هاي فعال در تهران دريافت مي كند. بعد به همراه مسعود و دوستانش بلافاصله به يك كافي نت مجهز مي رفتند و فيلمها را مي ديدند و مونتاژ مختصري مي كردند و بعد هم عمليات آپلود و ارسال فيلمها را بر روي شبكه اينترنت و يوتيوب انجام مي دادند. در آن روزها، چيزي بيشتر از انتشار آن فيلمها و عكسها از واقعياتي كه درون خيابانهاي تهران و ايران مي گذشت، اهميت نداشت و خوشبختانه شبكه هاي امن اجتماعي در اين مسير به راه افتاده بود. اين كارهاي بزرگ، توسط امثال همين بچه هايي انجام شد كه بي ادعا و راسخ و سرسخت به وظايف خود عمل مي كردند و به يك اصل معتقد بودند:"ترس، سلاح كودتاچيان است و آگاهي، ترس را از بين مي برد."
***
همزمان با چت با "رعنا"، كامنتهاي وبلاگ را هم مي ديدم و ايميلهايم را، كه شمارشان آنقدر زياد بود كه معمولا" آنها را روي فلش مموري كپي مي كردم تا همه را بعدا" در لپ تاپم بخوانم. كامنتهاي محبت آميز مردم، بسيار روحيه بخش بودند. هياهوي مردمي كه پشت سر ما هورا مي كشيدند، تشويقمان مي كردند و ما را به سمت جلو هل مي دادند، از ميان آن ايميل ها و كامنت ها شنيده مي شد. كاري كه من كرده بودم، فقط فرار و مخفي شدن و خبررساني بود. اسمش را گذاشته بودم "اثرگذاري در آوارگي!" اما چرا اين كار، اينقدر دل مردم به ستوه آمده ما را خنك مي كرد؟ مردمي كه اگرچه در ظاهر، شباهتي با همديگر نداشتند، ولي در باطن همگي ايراني و ستمديده و خواهان حقيقت بودند. خيلي ها چشمشان را بر فجايع آن روزها بستند و خفقان گرفتند و البته بعدها در آتش سكوت خود فروسوختند. اما زنده باد حقيقت!
برايم گيج كننده بود. اين فرار و تحقير دستگاه امنيتي نظام كودتايي، هم يك خانواده شهيد را در نازي آباد تهران خوشحال كرده بود و هم خانواده يك اعدامي شصت و هفتي را كه مأموران امنيتي بارها مزار فرزندشان را در گورستان خاوران تخريب كرده بودند. هر دو خانواده داغدار، زخم خورده، مؤمن به مبارزه با ستم. آنها ظاهرا" مخالف سياسي هم هستند، ولي هر دو بر روي يك چيز تفاهم دارند و آن حقيقت جويي و مبارزه با ستم و ظلم است. هر چيزي اينگونه باشد، آنها را به وجد مي آورد. يكي برايم متن كامل دعاي شريف "آية الكرسي" را مي نوشت و ايميل مي كرد. ديگري كلامي از "اوستاي زرتشت" و آن ديگري از اهورمزداي ايران زمين مي خواست حافظم باشد. گاهي نمي دانستم هم اينك كه نيمه شبي است و در حال خواندن اين پيامها هستم، در كنف حمايت كدامين حصن و حصاري قرار داريم؟ هرچند يقين داشتم من و دو فرزندم، هر كجا باشيم در "حرم امن" همان قدرقدرت مهرباني هستيم كه قدرتش، افزون بر قدرت نيروهاي امنيتي حكومت است. آن طرف مادر شهيدي بود كه مي نوشت:" به خون پسر شهيدم؛ خدا را را قسم داده ام از سرت مويي كم نشود تا وقتي اين راه را تا به آخر بروي و داد ما را از اين ظالمان بگيري!" و طرف ديگر، مادر يك اعدام شده سال 67 كه فرزند دلبندش در خاوران خفته بود، مي نوشت:"خداي من كه يك مادر داغدارم و قبرغريب بچه ام را لاي سيمانهاي گورستان خاوران پيدا نمي كنم، به همراه توست كه آوارگي را به جانت خريده اي. خدايي كه عاشق همه مبارزان حق و عدالت و مظلومان است، حافظت باشد. پسرم! دعاي من و عشق مادرانه ام همواره با توست."
مي ديدم درون خود من هم خدايي هست. خدايي كه گاهي خاموش و ساكت مي شود تا مرا به سئوال و خواهش و خواستن "ناگزير" كند. كسي كه شيشه ي وجود مرا در كنار اين همه سنگي كه فرو مي بارد، حفظ كرده است. اما چرا؟ چرا مرا به اين مسير دشوار هدايت كرد؟ و تا كجا حمايتمان خواهد كرد؟
راستي كه بعضي از ماجراهاي تابستان 88 با ضابطه هاي ذهن دنيايي ما نمي خواند. گاهي درهاي آسمان به روي ملتي باز مي شود و خدا بر آن مردم نظر لطف مي كند. شك ندارم تابستان 88 درهاي آسمان به روي ايرانيان باز شد. شايد با قوانين دنيايي جور جور درنيايد. تا قبل از كودتا، كسي از يك خودكارش به سادگي نمي گذشت، چه رسد از زندگيش، از سلامتش، از جانش! اما حالا كساني از ميان همان مردم گويا ظهور كرده اند كه جان دادن و جانفشاني كردن را دوباره "مُد روز" كرده اند. "ندا"يي ظهور مي كند كه سمبل مظلوميت يك ملت مي شود. مي ديدم دوباره مستي و عاشقي در اين جامعه، باب شده است. عده اي جوان حق طلب، دوباره عاشقي و آواز و سبكبالي را به خيابانها آورده اند. مردمي كه تا چند ماه قبل، بي تفاوت و سرد از كنار يكديگر مي گذشتند، حالا براي همديگر جان قرباني مي كردند. و همه آنها از تولد چيزي درونشان حرف مي زنند. گويا خدا در بطن بسياري از اين مردمان ظهور كرده است. اغراق نيست اگر بگويم در روزهاي داغ تابستان، گاهي مي توانستي در چهره هزاران نفر ديگر ببيني كه خداوند تكثير شده است. خدايي كه وقتي درون آدمي را مصفا مي كند، چهره اش را هم جلا مي دهد و برقي از اميد را در نگاه و در كلامش مي نشاند كه حقيقي است. كه دروغين و گذرا و ساختگي نيست. ما در تابستان 88 چهارماه مخفيانه در ميان همين مردم مخفي مانديم و گزندي از دشمن تا دندان مسلح نديديم. اين اعجاز بزرگ، همان درهاي گشوده ي آسمان بود كه هنوز بر مردم ما باز است اگر قدر بدانيم.
***
كافي نت ها ديگر خيلي امن نبودند. به مرور افراد گشتي و خبرچين هاي اطلاعات، با سر و وضع و ظاهري كه تقريبا" معلوم بود اهل اينترنت نيستند، براي سركشي و آمارگيري كاربران به كافي نتها مي آمدند و مي رفتند. "رعنا" نكاتي را در اين زمينه برايم نوشت. چند تذكر ايمني هم به من داد مثلا" اينكه بعد از كار با كامپيوتر در كافي نت، چطور بايد ردپاهايم را در كامپيوتر از بين ببرم؟ اينكه كجاي كافي نتها، معمولا" دوربين مداربسته نصب كرده اند. او و بچه ها براي كاري كه مي كردند، حسابي وقت گذاشته بودند و مثل يك پروژه دانشگاهي، ابعاد آن را بررسي كرده بودند. پيش نيازها، خطرات، احتمالات و همه چيز را مثل فرمول رياضي بررسي كرده بودند."رعنا" برايم نوشت وقتي در كافي نت كار مي كنيم، يك عكس بزرگ از رهبري معظم(!) را از اينترنت سرچ مي كنيم و روي مانيتورمان مي گذاريم و بعد به كارمان مي رسيم تا كسي به ما شك نكند! عكس رهبر البته باعث سردرد و ميگرن ميشه! ولي از طرفي باعث ميشه تا اگر كسي سرك كشيد و فضولي كرد، به ما به عنوان بچه مذهبي هاي ولايتي(!) "گير" ندهد!
"رعنا" برايم دو خبر داشت كه گفته بودم پيگيريشان كند: خبر اول را از دوستي پرسيده بود و خبر قبلي ام را درباره برادرم تأييد مي كرد. برادرم سيف الله داد در بيمارستان "مهر" تهران بستري و حالش هم خوب نبود. اين خبر، آنقدر آزارم مي داد كه تصميم داشتم هرطور شده سري به تهران بزنم و برادرم را عيادت كنم. ملاقاتي كه البته هرگز انجام نشد و موكول به ابد شد. برادرم چند روز بعد در صبحگاه ششم مرداد از دنيا رفت و حسرت ديدارش تا ابد، بر دل من ماند.
پيگيري دوم "رعنا" درباره ماجراي پسر جواني با نام مستعار "مهدي" بود كه به تازگي از زنداني به نام "كمپ كهريزك" كه مي گفتند در جنوب تهران بنا شده، آزاد شده بود و يكي از قربانيان بدرفتاري و آزارهاي جنسي بود. از دوسه مسير توانستم ماجراي "مهدي" را پيگيري كنم و به گفته هايش اطمينان كامل پيدا كنم. يكي از آنها، همين پيگيري رعنا و مسعود از طريق آشناياني در يك مركز پزشكي بود. لازم بود "مهدي" را در درجه اول به يكي از نزديكان آقاي كروبي معرفي كردم تا سخنانش را بشنود، اما "مهدي" مدتي زير بار نمي رفت و دچار افسردگي كامل بود. در قدم بعد، تلفن چند نفر از دوستان پزشك را پيدا كردم و مشخصات "مهدي" را از طريق "رعنا" به آنها دادم كه بعدها كار درماني او را دنبال كردند.
در مورد "مهدي" بنا داشتم اگر مهدي و خانواده اش موافقت كنند، ماجراي او را با شيوه اي كه نتوانند شناسايي اش كنند، در رسانه ها بيان كنم كه اين كار را در روزهاي بعد اواخر مردادماه كردم و البته هنوز هم اجبارا" آن ملاحظه ها را دارم. به هر روي، ماجراي تلخ تجاوز به "مهدي" را همزمان با وقتي كه نامه آقاي كروبي به هاشمي رفسنجاني فاش شد، در وبلاگم منتشر كردم و در مصاحبه تلويزيوني هم بيان كردم و البته همه تمهيدات را انديشيدم كه هويت واقعي مهدي لو نرود و بر مشكلاتشان اضافه نشود. گوشت مهدي و خانواده اش، هنوز زير دندان اين حكومت خونريز و متجاوز است!
مرداد كه فرا رسيد، بر سر دوراهي بودم. بعد از شنيدن دو پيگيري "رعنا"، من بر سر يك دوراهي بزرگ بودم. اول بيماري برادرم كه در بستر بيماري بود و دوم؛ پيگيري و افشاي ماجراي تلخ "مهدي"! دانستم شايد در اين انتخاب، ديدار با برادر عزيزم ممكن نشود (و افسوس كه عاقبت هم ممكن نشد). اما در مورد "مهدي" تكليفم روشن بود. در حكومتي كه توسط نايب خودخوانده امام زمان اداره مي شود و مدعي اخلاق مدار و دين مداري است، "مهدي" در مظلوميت كامل در كهريزك مورد تجاوز جنسي قرار گرفته بود. تا وقتي اين ظلم هاي آشكار بر كشورم حكمراني مي كند، ديگر به فكر خود بودن گناهي بدفرجام است. در چنين وضعي، اگر به فكر باشيم گليم خودمان را از آب بيرون بكشيم و حقيقت را كتمان كنيم، انسان نيستيم. جان من و جان تو و جان فرزندانمان، چه امتيازي بر جان امثال "ندا" و "سهراب" و "مهدي" و دهها قرباني مظلوم ديگر دارد؟ روزي بايد پاي بستهاي ترديد را از پاي خود برداريم و سهم خود را براي بيان حق و رسيدن به آزادي بپردازيم.
در ميانه آن دوراهي، تكليفم را با يك چيز روشن كردم: عزم كردم ديگر به ترديدها اجازه ندهم احاطه ام كنند. بايد به سهم خودم، در ميانه اين ميدان حق و باطل عمل كنم و تكليف خودم را بدانم. "توبه تزوير" را بايد شكست وگرنه اين بيداد، ريشه انسانيت و حقيقت را خواهد خشكاند. بگذار هرچه داريم ببازيم، اما به دروغ و پندار و تزوير بازنده نشويم. وقتي از دوراهي اين ترديدها گذشتم، ديگر از مردان سياهپوش خبري نبود و ابرهاي آرامش، روحم را مي نواختند. اين رؤيا نبود، يك انتخاب رؤيايي بود. انتخاب باز كردن "پاي بست"ها. اين انتخاب هزاران هزار ايراني ديگر بود و هست.
عزم آن دارم که امشب نیمه مست
پایکوبان کوزه ی دُردی به دست!
سر به بازار قلندر برنهم،
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست!
تا کی از تزویر باشم ره نما؟
تا کی از پندار باشم خودپرست؟
پرده ی پندار می باید درید!
توبه ی تزویر می باید شکست!
وقت آن آمد که دستی برزنم!
چند خواهم بود آخر "پای بست"؟


۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

درود، خسته نباشید.

asis گفت...

سلام

ممنون از مطالب خوبی که می نویسید؛
می خواستم بگم وبلاگ بلاگ فای شما رو بستند؛ برای این گفتم که دیدم در قسمت آشنایی مختصر آدرس آنرا نوشته اید.

موفق باشید

ناشناس گفت...

salam
khoshhal shodam dar balatarin amadid koli be vojod amsal shoma neyaz hast jahat tarvij akhbar va harekathae dorost. piroz bashid

ناشناس گفت...

ba salam
motaasefane ghesmate dahom "ranaa" ra nemitavanam bekhanam.

hamed sabz گفت...

با سلام وخسته نباشید می دانم دیر است ولی بعد از چند سالی که کتاب نخوانده ام تا اخر این صفحه را خواندم و خیلی جالب بود برام انقدر همزاد پنداری می کردم فکر می کردم من دادم و همین الان من رو می گیرن ولی خب جالب بود فقط شماره ۱۰ رو نتونستم بخونم اونهم مثل اینکه تو وبلاگتون مشکل بود • جناب داد انقدر لذت بردم که کاش می شد همه داستان رو می خوندم البته این داستان واقعیتی است که شما۴ ماه با ان دست و پنجه نرم کرده اید • من هم می خواهم مطلب بنویسم ولی هم چگونه نوشتن را نمی دانم هم نمی دانم که از روش های بی خطر استفاده کنم ،البته زمانی مطالبی می نوشتم ولی به دلم نمی چسبید لطفاً مرا راهنمایی کنید • دوستتون هستم توفیس بوک hamed haji salem

ناشناس گفت...

سلام آقای داد عزیز
امیدوارم که خداوند برادر بزرگوارتون رو رحمت کنه ، مطمئن باشید که روح برادرتون از کاری که کردین خرسنده و به شما افتخار میکنه که حقیقت ها رو فدای مصلحت های نخ نما نکردین.
قسمت دهم خاطرات توی سایت قابل رویت نیست ، لطفا درستش کنین تا بتونیم بخونیم
براتون هر جای دنیا که باشین آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم که همیشه حقیقت براتون مهمتر از مصلحت ها باشه
فراموش نکنیم که هیچ مصلحتی اونقدر بزرگ نیست که حقیقتی رو فداش کنیم

حق نگهدار خودتون و فرزندان گلتون

ناشناس گفت...

خون در عروقم منجمد شده.انگشتانم به فرمانم نیست.درود بر شرفت بزرگ مرد.عشق خواهرانه ام بلاگردانت.

ناشناس گفت...

سلام اقای داد من از موقعی که شما در تابستان 88 با صدای امریکا مصاحبه میکردید و در همون روزهای سختی که توصیف فرمودید با شما اشنا شدم راستش اولش فکر کردم که حالا یک بابایی که قبلا برادرش معاون وزیر بوده و اهن وتلپی داشته از خر مراد پیاده شده و زورش میاد بپذیره که تو این مملکت دیگران هم میتونن مثل اخوی گرامیش مسئول باشند حقیقتا اون روزا ضمن اینکه در دل شما رو به خاطر شجاعت وصراحت وصداقت تحسین میکردم خیلی هم اعتقادی نداشتم که شما ممکنه یک پاکباخته وطن و نیتی بدین صافی وقلبی بدین بزرگی و روحی بدین سلامتی داشته باشید همون روزها در دل دعا میکردم گیر نیفتید ولی راستش بعد ها هم خیلی برام سوال بود که جطور شما تونستید از دام اداره اطلاعات که ریگی رو در اسمون ایران که نه درحوالی ایران میکشه پایین در برید خوب امشب اتفاقی وبلاگتون رودیدم وهمه یازده قسمت خاطراتتون رو باهم خوندم. به سهم خودم بابت همه زحماتی که کشیدی ورنجهای که دیدی وبابت همه اذیتهای که شدی خودم رو مدیونت میدونم من یک پدرم ویک معلم نمیدونم اگر جای تو بودم چه میکردم اما مطمئنم که کارهای بزرگ ادمهای بزرک میخواهد سالم شاد و بهروز و پایدار باشی راستی بقیه وسرانجام رفتنت توی این یازده قسمت نبود نمینویسید؟

ناشناس گفت...

خيلي مرد و با غيرتي به علي يك مريد تو أمريكا داري اونم منم

Unknown گفت...

11 قسمت رو خوندم تلخ ودر پایان شیرین بود وناتمام.... ننوشتید ادامه داره یانه

وکلیدی ترین سوال اگر دوست دارید پاسخ بدید... بچه های شما در هیچ منظری مثل پدر شان به یاد مادرشان نمی افتند؟ یااون چیزی که در قصه جاش خیلی خالی بود آلبوم بچه ها بود که تجسمش کردید یا؟......به هر حال من به وجود شما افتخار می کنم

BabakDad گفت...

بله. با تشكر از شما اين ماجراادامه دارد. اما انتشار آن ميسر نشده است

Unknown گفت...

از تاریخ نوشته قبلی تا حالا نتونستم وارد سایت "فرصت نوشتن" بشم سلام وارادت مجددمن رو بپذیرید منتظر ادامه خاطرات شما هستم وآرزوی سلامتی وبهروزی دارم برای شما وهمراهانتون.

با احترام

Unknown گفت...

بابا تو رو خدااا بنويسيييييد باقيشووووو مردم از بس هر روز اومدم چك كردم ببينم نوشتيد يا نه...��لطفا بگيد كي باقيش رو اينجا مينويسيد..!!و سپاس فراووووون از قلمتووون������������