۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

قمار تمام عيار! بخش اول


قمار تمام عيار!
خاطرات چهارماه زندگي مخفي
ما در ايران
بخش اول
به آقا رسول نگهبان مجتمع گفتم:"زنجيرو بنداز!" و او زنجير خروجي مجتمع آپارتماني را انداخت. از آن لحظه گويا زنجيرهاي بسياري از پاهايم باز شدند. شنبه 23 خرداد 88 وقتي آقا رسول زنجير را انداخت، يك سفر صد وبيست روزه در داخل كشور را با دو فرزندم شروع كرديم كه بارها با خود دستگيري و با خود مرگ، صورت به صورت شديم. سفري كه يك "قمار تمام عيار" بود.
در زندگي، پيچ و خم هايي هست كه مسيرت را تغيير مي دهند. اتفاقات جديد، از تو آدم تازه اي مي سازند. گاهي زنجيرهايت گشوده مي شوند و گاهي اتفاقات تلخ به زندگيت، عمق و معناي تازه اي مي بخشند. بدون اين گذرگاه هاي سخت و بدون اين زير و زبر شدن ها، زندگي چيز بي معنايي است. براي من اين اتفاق با تماشاي يك فيلم كوتاه يك دقيقه اي افتاد. چند روز بعد از فرارم از دست مأموراني كه تا چند قدمي ام آمده بودند. همان فيلم كوتاهي كه حالا ديگر ممكن است بيش از دو ميليارد آدم در سراسر دنيا آن را ديده باشند؛ آخرين لحظات زندگي يك دختر ايراني، دختري به نام "ندا"!
تصاوير تكان دهنده كشته شدن ندا، همان تحول بزرگي را در من به وجود آورد كه ابعاد تازه اي از مرا به خودم شناساند و باعث تولد احساسات و بروز توانايي هايي در من شد كه هرگز گمان نمي كردم آنها را داشته باشم. اين اتفاق، همچنين چيزهايي را هم در من كشت. چيزهايي مثل ترديد و ترس را! و مرا ناچار از انتخاب هايي كرد كه تا سي و هشت سالگي، حتي به آنها فكر هم نمي كردم؛ چندماه زندگي مخفي و سراسر استرس، "رو در رويي با دستگاه امنيتي نظام!" ، "گريز از مأموران" و "افشاگري".
تماشاي فيلم كشته شدن "ندا" در ظهر روز بعد از قتلش در سي و يكم خردادماه 88 در يك كافي نت در "نوشهر"، از من آدم تازه اي ساخت. آدمي كه هميشه دوست داشتم باشم. يا شايد از آن مي ترسيدم. آدمي كه بتواند بدون سانسور حرفش را بزند، از گفتن نترسد، و اگر لازم شد حتي براي عقيده اش، براي آزادي و براي حق طلبي، با جان خود "قمار" كند و در اين قمار تمام عيار، سر از پا نشناسد. آدمي كه ترس را بترساند و ترديد را فراري بدهد. آن زنجيرها كه برداشته شدند، مانند زايشي بود كه از من، يك آدم با توانايي هاي تازه و نگاهي نو ساخت. زايشي كه حتما" در بسياري ديگر از هموطنانم روي داده و اينك ما نشانه آن تغيير بزرگ را در خيلي از آنها مي بينيم.از "ميرحسين موسوي" بگيريد كه اكنون آدم متفاوتي است، تا مادران "ندا" و "سهراب" و "كيانوش" و... كه همگي اكنون آدمياني هستند متفاوت از آنچه پارسال بودند و صدها آدمي كه قبلا" جور ديگري بودند و امروز شخصيت هاي متحولي يافته اند. آن شانس بزرگ براي خيلي ها البته ميسّر و ممكن نشد؛ معروف ترين آنها آقاي هاشمي رفسنجاني بود كه هنوز در "ترديد" و ترس به سر مي برد.
بايد از حال و هواي اين روز تولد دوباره ام بگويم. تولدي كه مثل هر زايشي، پر درد و سخت بود و البته شيريني هاي خودش را هم بدنبال داشت. اما لازم است كمي به عقب برگردم. به آن شنبه كودتايي، 23 خرداد 1388. دخترم "مهسا" تازه امتحاناتش را تمام كرده بود و "ميلاد" هم پاي كنكور بود. هر دو درس خوان و جدي بودند و نياز داشتند تا بعد از چندماه كار مداوم پدرشان، سفر كوتاهي كنيم. اما قرار نبود سفرمان در همان شنبه شب و با آن عجله انجام شود. حدود ساعت ده شب، مردي با موبايلم تماس گرفت و آدرس خانه مرا خواست تا بسته اي برايم بياورد و بعد صداي بوقهاي مشكوك روي خط و ...! اين صدا با فرد تهديد كننده ماههاي گذشته، كه بابت مصاحبه هايم با صداي آمريكا تماس مي گرفت؛ تفاوت داشت. صدايش خش دار و عصبي بود. بعدها دانستم مأموران سپاه ليستي در دست داشتند و خستگي دستگيري تعداد زيادي فعال سياسي و روزنامه نگار در يك شب، مانع شده بود نقش يك خواننده علاقمند وبلاگم را بازي كند!
از اينجا درگيري دو "وَر ِ ذهنم" شروع شد! "وَر ِ خوش بين" و "وَر ِ بدبين" ذهنم! آنها هميشه در دو طرف يك ميز خيالي درست وسط مغز من مي نشينند و سر هر چيزي با هم جر و بحث مي كنند. "وَر ِ بدبين" ذهنم بي رودربايستي خطاب به من گفت: "نوبت به تو هم رسيد!" همزمان "وَر ‍ خوش بين" گفت: "سخت نگير! نگران نباش!" ور بدبين گفت:"آخه كدام خواننده وبلاگي، اين وقت شب تلفن ميكنه و آدرس يه نويسنده رو ميخواد تا براش يه بسته ببره؟ اين قضيه خيلي بو داره! اين انتخابات نبود، كودتا بود و حالا وقت سركوبه. همين!" و او راست مي گفت انگار!
ايستادم وسط اين دو و گفتم حالا وقت كل كل كردن نيست! من فعلا" آمادگي دستگيري ندارم! يكي از آن دو "وَر" از درون وجودم زد زير خنده. "ور ِ بد بين ذهنم" چشم غره رفت و گفت:"زهر مار! از عصر چند نفرو گرفتن و خيلي هام جواب تلفناشونو نميدن! اگه اينو بگيرن بچه ها رو چيكار كنه؟ بچه ها بدون اون چيكار كنن؟" اين سئوال را در طول يك سال گذشته صدها بار از خودم پرسيده بودم و بعد از هر جمعه شب كه با "صداي آمريكا" مصاحبه تلفني مي كردم، تشويش و نگراني بچه ها و احتمال احضار و دستگيري در تمام روز شنبه با من بود. اما بروزش نمي دادم. "وَر ِ بدبين" گفت:"اما اين يكي جدي به نظر مياد! فعلا" فقط بايد از خونه بريم بيرون! بعد يه فكري مي كنيم!"
به بچه ها گفتم :"يادتونه قرار بود بريم مسافرت؟" گفتند :"آره!" بلافاصله پرسيدم:"حالا آماده ايد همين الان بزنيم به چاك جاده و بريم سفر؟" هر دوتا گفتند:"كِي؟" گفتم:" همين الان! اگه اومدني هستين تا يه ربع ديگه توي پاركينگ باشيد! فقط لوازم خيلي ضروري بياريد! زود!" هر دو شروع كردند به جنب و جوش. ميلاد آهسته به مهسا گفت:"وضعيت عادي نيست! زود باش. بابا گفت فقط چيزاي خيلي ضروري!" به يكي دو دوست از حزب "اعتماد ملي" و "مشاركت" تلفن كردم. تلفن كرباسچي و تقي كروبي قطع بود. تلفن ابطحي رفت روي پيغامگير. بقيه هم يا بر نمي داشتند و يا نبودند. لپ تاپم را جمع مي كردم و يك ريز عرق مي ريختم. شايد مال هيجان بود يا قند بالاي خون و يا هر دو. كسي كه تلفن كرده بود دوباره زنگ زد. باز اسمم را اشتباه گفت:" ببين آقاي راد! من همون خواننده شما هستم كه تلفن كردم! گفتم كه يه بسته اي دارم كه بايد همين الان به شما برسونم! همين الان! آدرستون رو بدين ما داريم ميايم!"
اين بار دوم بود كه نام فاميل مرا اشتباهي "آقاي راد" صدا كرده بود. "وَر ِ خوش بين" ذهنم ديگر پذيرفت كه كاسه اي زير نيم كاسه است. گفت:"اين تلفن دو معنا دارد. اين آدم خواننده وبلاگ نيست چون اسمت رو هم درست نگفت. اين يعني اينكه آنها تو را از نزديك و با نام فاميلي دقيق نمي شناسند و ضمنا" آدرس تو را هم ندارند وگرنه نمي پرسيدند آدرس بده. پس تا آدرسي ندارند، خطري نيست!" و نتيجه گرفت:"بي خيال!" اما "وَر ِ بدبين" گفت:"ممكنه با رديابي از طريق موبايل يا هر كوفت ديگه اي، خونه را پيدا كرده باشن! كار سختي نيست كه مخابرات اين كارو بكنه. زود باشيم دست دست نكنيم! وقت نداريم." سر هر دو داد زدم:"بسه ديگه بابا!"
ميلاد گفت:"چي بسه؟ همين ساك سفري هميشگي رو برداشتيم و پتو و غذاي نانسي و... ما حاضريم!" گفتم:" با شما نيستم! همينا خوبه! بيا كامپيوتر رو هم ببر باباجان!" مهسا ادمه داد:"من و نانسي رفتيم پايين!" نانسي سگ كوچولويش را زد زير بغل و رفت. ميلاد هم رفت. موقع بستن در، نگاه آخري به خانه كوچكمان كردم. شايد اين آخرين نگاه به اين آپارتمان اجاره اي باشد. فرش كرمي را صاف كردم. چقدر مراقب بوديم لكه اي رويش نيفتد. دستگاه DVD را ديدم و فيلمهايي را كه ميلاد با ظرافت در كيفش چيده بود و از بهترين فيلمهاي سينمايي كلكسيوني درست كرده بود كه حتي به بهترين دوستانش هم امانت نمي داد. كتابها را... با كفش برگشتم روي فرش كرمي و سه كتابم را برداشتم."صد روز با خاتمي"، "آخرين سلام" و "رأي مردم"! اين كتاب آخري مربوط بود به تقلب گسترده شوراي نگهبان در انتخابات مجلس ششم و دفاعيات مصطفي تاج زاده. با خود گفتم ديدي اين بار هم چه بر سر رأي مردم مي آورند؟ تقلب عادتشان بود ولي اين بار، وقاحت را به 63 درصد رسانده اند.
خانه كوچك را دوباره ورانداز كردم. انديشيدم شايد دلم براي يك چيزهايي از اين خانه تنگ شود. مثلا" براي اين روبان سبز كه ميلاد از اجتماع بچه هاي مقابل ستاد ميرحسين با خودش به خانه آورده بود و حالا روي پيشخوان كابينت بود. روبان سبز را برداشتم و گذاشتم توي جيبم. شماره آخر روزنامه "اعتماد ملي" را هم ديدم و آن را هم برداشتم. آخرين شماره انتخاباتي اين روزنامه (20 خرداد) بود و من هم مطلبي در آن نوشته بودم با عنوان:"مرام كروبي ستودني است!" پرسيدم راستي آقاي كروبي الان كجاست؟ چرا تلفنهاي رئيس ستادش آقاي كرباسچي جواب نمي دهد؟ذهنم پر از سئوال بود.
چراغها را خاموش كردم و در خانه را بستم. وقتي از مجتمع بيرون مي رفتيم، نگهبان گفت:" مهموناتون الان اومدن آقاي داد! نمي دونستن واحدتون چنده؟ منم بهشون گفتم ببخشين اما اگه شما واقعا" مهمون آقاي داد هستين، خودتون بايد بدونين كجا دعوت شدين! بهشون شماره واحدتون رو نگفتم! ولي اونا اومدن داخل مجتمع. حالا شما دارين تشريف ميبرين؟ اوناهاش اون پژو بود كه رفت توي لاين سه!" گفتم:"بر مي گردم آقا رسول! زنجيرو بنداز!" و او زنجير را انداخت.
در آن شنبه شب "ندا" هنوز زنده بود و من داشتم اين جمله دكتر شريعتي را در ذهن ناخودآگاهم مرور مي كردم: «شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن بر باطل، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود و اگر دشمن را نمی کشد، رسوا مي كند.» هنوز تصميم قاطعم را براي كاري كه در ذهنم داشت شكل مي گرفت، نگرفته بودم كه از مجتمع زديم بيرون. چيزي از درون من مي گفت: اگر نتواني دشمن را از پا در بياوري، شايد بتواني رسوايش كني. اين گوي و اين ميدان!
ادامه دارد...

۲۵ نظر:

Arash گفت...

تا اینجاش رو خوندم ببینیم بقیش چطوره متشکر

ناشناس گفت...

امیدوارم این خاطرات کم کم به کتاب هم تبدیل شود. موفق باشی‌، عزیز

Wein گفت...

سلام
جناب داد درود به شرف و صداقتی که در گفتار و رفتارت داری.بی صبرانه منتظر بقیه هستیم.مخصوصا فیلم های اون بچه که بهش تجاوز شده بود(در صورت صلاحدید)

ناشناس گفت...

سلام
آقای داد ما به شما و آدمایی مثل شما که در راه آزادی می جنگند افتخار می کنیم.

ما بیشماریم
آزادی نزدیک است

ناشناس گفت...

ايران كه بودي بيشتر دوستت داشتم داغي خبرات بدجور دلمو مي سوزوند
حالا هم دوستت دارم و واسه سبز برگشتنت دعا مي كنم
سربلند باشي

farzad گفت...

با درود بر شما و همه فعالان راه آزادي سبز
اي كاش من هم مثل شما شجاع بودم

فرناز گفت...

پیروز باشی مرد.

elnaz گفت...

yek vaghyate.... bisabrane dar entezar baghi sargozashtetun hastam :)

ناشناس گفت...

Jaleb bood,montazere edameye khaterat hastam

ناشناس گفت...

چه خوب که به ور بدبین ذهنتون گوش دادید. ما هر وقت صدای آمریکا گوش میدادیم کلی نگران میشدیم که هفته دیگه وضعیت شما چی میشه، بازم میاید یا نه

ناشناس گفت...

Mr Daad,
I was following your journey while you were in Iran.I am one of those people who have been changed a lot during last one year. I feel I have more confidence now with compare to two year ago! I hope you and your family are doing great and wish you all the best.

ناشناس گفت...

az khatarat va zahamati ke keshidid faramoosh na khahad shod

ناشناس گفت...

درود بر شما فرزند پاک ایران زمین. موفق باشید. یا حسین میر حسین.

sajadmetall گفت...

درود بر شما و خانواد ه ی همراهتان که شمارا دراین راه تنها نگذاشتند

ناشناس گفت...

Sale gozashte tamae oghat az tarighe update shodane weblog va az tarighe VOA say mikardam salamate shoma ro donbal konam,be khosoos zamani ke be sahele chmkhale rafte boodin,,shado sarboland bashin be omide piroozi

ناشناس گفت...

Doroud bar shoma va bacjeha va makhsosan NANCY va faramoosh nakonid ke NANCY ha vafayeshan az bishtare ensanha mohkamtar ast bel akhas az bishtare akhonha ke inhara najes midanand ve man NANCY ra dar azadi sahim misanam va montazere edame hastam ke be khanam va az dishab ta be hal chand dafr site shoma ra baz kardam pas kay edame ra khahid nevesht ebi az amrika

ناشناس گفت...

Doroud bar Nancy, Mahsa, Milad va khodetan ke be khatere vatan janetanra ra be khtar andakhteed va zamanike ba voa sohbat mikardeed moratab negarane dastgiri etan boodam va zamanike az farance sedayetanra shenidam sar bazane imame zamanra khomar kardeed afarin bar shoma zende bad iran. Averam az los angeles

ناشناس گفت...

سلام
من یه عذرخواهی به شما بدهکارم به خاطر فکرهایی بدی که نسبت به شمادر زمانی که از ایران با صدای آمریکامصاحبه می کردید و با شجاعت کامل حقایق را می گفتید. همیشه از تحلیل های شما لذت می برم ، سبز باشید و ما بی شماریم.

ناشناس گفت...

بابک عزیز من از جمله کسانی بودم که به شما خیلی مشکوک بودم. برای من خیلی سخت بوده و الان هم هست که کسی در ایران هر چه دوست دارد به این رژیم جنایتکار بگوید و راه به راه توی وبلاگش مطلب بنویسد و با رادیو آمریکا مصاحبه کند و رژیم نتواند او را بگیرد. خاطرات آن مدت هم خواندنی است و هم شک ها را برطرف میکند مطمئنم که یک کتاب خواندنی هم از آن در می آید.

زری گفت...

باسلام، من باستایش همیشه اخبار شمارا دنبال میکردم ونگران حودتان و فرزندانتان بودم. حالا که دارم خاطراتتون را مخونم از وجود چنین انسانی احساس غرور دارم. امیدوارم باهم در ایران آزاد باشیم

ناشناس گفت...

آقای داد باسلام،
من در دوران فرار شما باتحسین از شجاعتتان گزارشهایتان را دنبال میکردم. باخواندن خاطراتتان ارادتم صدچندان شد. امیدوارم در ایرانی آزاد بتوانید میوه های درخت صلح وآزادی را بچینید.

ناشناس گفت...

وای خطرات شما رو که می خونم یاد دوران زندان خودم میفتم. چه استرسی به شما وارد شد.

ناشناس گفت...

اینی که می گفته آدرس رو نداره چرت می گفته که شما فکر کنی در امانی.

ناشناس گفت...

اقای داد ما مردم از دوسال پیش در موقعیتی قرار داریم که ممکن است نود درصد ادمها هرگز قرار نگیذرند :انتخاب شرافتمند زیستن و مردن در راه حق
به شما تبر یک میگویم که انتخاب درستی کردید ای کاش ان ادمهایی که قربانی خوشبینی خود به این نظام هیولایی شدهاند هم به روی بدبین خو بیشتر رو میدادند

ناشناس گفت...

اون قسمت که چقدر مواظب بودید فرش کرم لکه نشه میخم کرد. یه نگاهی به دور و بر خونه کردم و اندیشیدم اگه جای شما بودم چقدر توان دل کندن از دلخوشی های کوچیک زندگیمو داشتم؟ و اون ترس. خیلی ترسیدم