فراق!
[وصف حالي به مناسبت آزادي خرمشهر]
تمام طول راه از تهران تا خرمشهر، سكوت كرديم. نگرانش بودم.
خيلي ساكت بود. برگشتم و باز ديدمش: سيفالله؛ برادري كه چهارده سال از من بزرگتر
بود ولي حالا انگار بايد من بزرگترش میبودم. مادرم تلفني او را به من سپرده بود:
"بابك مواظب سيفي باش. بچم قلبش ناراحته! آقاتون كه رفت، كاري نميشه كرد. ولي
اين بچه قلبش ناراحته ها! قربونت برم سپردمش به خدا و خودت!"
نور كمرنگ خورشيد صبح، ريخته بود روي صورت سيف الله و هنوز هم
بهت زده بود. از شب قبل كه خبر را گرفتيم، افتادم دنبال بليط هواپيما براي اهواز و
به او گفتم «خيالت راحت آشنا دارم! بخواب تا فردا سرحال باشي كه خيلي كار داريم»!
اما هيچكدام خوابمان نبرده بود تا كلهی سحر خودمان را رسانديم مهرآباد و از آنجا به
اهواز. و حالا با يك پيكان قراضه، روي جاده آبلهگون و زخمي اهواز- خرمشهر به سمت «پدری» میرفتيم كه يكباره از قفس پريده بود و بیخبر از همه به شهري كه دوست میداشت سفر كرده و از آنجا هم مسافر ابدی آسمان شده بود.
از صبح توي هواپيما چيزهايي گفتم و حتي با "آقا" به شوخي و كنايه گفتم تا روحیه برادرم را حفظ کند: "آخه اين چه وقت سفر بود پيرمرد؟! خب میذاشتي اين پسر بزرگت فيلم بعدشو بسازه، اين يكي بدبخت هم يه زني پیدا کنه و بگيره، بعدش میرفتي بهشت!" و با لهجه جنوبي گفتم:"خدا رو كولت پيرمرد! بهشت رفتی، تنها تنها؟!" و سيفالله به تلخي میخنديد.
از صبح توي هواپيما چيزهايي گفتم و حتي با "آقا" به شوخي و كنايه گفتم تا روحیه برادرم را حفظ کند: "آخه اين چه وقت سفر بود پيرمرد؟! خب میذاشتي اين پسر بزرگت فيلم بعدشو بسازه، اين يكي بدبخت هم يه زني پیدا کنه و بگيره، بعدش میرفتي بهشت!" و با لهجه جنوبي گفتم:"خدا رو كولت پيرمرد! بهشت رفتی، تنها تنها؟!" و سيفالله به تلخي میخنديد.
سيزدهم مهرماه سال ۶۸ بود. از همان فرودگاه اهواز يك پيكان
جوانان گوجهاي رنگ پريده و داغون نصیبمان شد. كرايهاش كرديم براي خرمشهر. يك سالی از
پايان جنگ میگذشت و هفت سال هم از آزادسازی خرمشهر گذشته بود؛ اما هنوز هم بوي
باروت و دود و اضطراب را از سهراهی سوسنگرد به آن طرف میشد حس کرد. لاشهی تانكهاي
عراقي، سيمهاي خاردار، رودخانههايي كه به مرداب تبديل شده بودند و روغن سياهي كه مثل بختک روي آبها چنبره زده بود. رانندهی مسافركش از اهواز شرط كرد چون جاده خرمشهر خراب
است اگر ماشين پنچر شد، پول پنچرگيري را هم روي كرايهاش ميكشد! سيفالله روي
صندلي عقب نشست و به بيرون خيره شد و من جلو، روی صندلی كنار راننده نشستم و یواش یواش، موضوع را به او گفتم.
نوار موسیقی بندري را به احترام وضع ما عوض كرد و "آستان جانان" شجريان را گذاشت. اهل «كوتعبدالله» اهواز بود، ولي جاده خرمشهر را به قول خودش مثل كف دست میشناخت. از وقتي فهميد به دنبال تحويل گرفتن جنازه پدرمان به خرمشهر میرويم، افتاد روی "نچ
نچ" کردن و تأسف خوردن! گاهي بیهوا و زيرلبي نچنچي میکرد و زیرلب با خودش چيزي میگفت.
پرسيد:"شما موقع شروع جنگ از خرمشهر رفتين؟"
گفتم:"چهار ماه قبل از شروع جنگ رفتيم! برادرم
شيراز دانشجو بود." برگشتم و سيفالله را ديدم. چشمهايش را بسته بود. به
راننده گفتم: "توی این دستاندازها يواشتر برو. بذار برادرم خوب بخوابه. امروز خيلي كار
داريم!"
به نيزارهاي اصلاح نشده و بلند كنار جاده خيره شدم و تسليم
آفتابی شدم كه داشت پلكهايم را سنگين میكرد. پدرم از همان سال ۵۸ كه از خرمشهر بيرون
آمديم، گم كردهای داشت. تا آمديم در خانه خانم شعله در نزديكي شاهچراغ شيراز
جا بيافتيم، جنگ شروع شد. هر كه از جنوب میآمد، خبر بدي از شهر میآورد. تا سرمان را چرخانديم،
خرمشهر سقوط كرد. آن روزها ده سال هم نداشتم اما من هم مثل بقیه یک خانواده فهميدم آقا فقط عاشق خرمشهر نيست، ديوانهاش هست. او به ما فهمانده بود عشق به خاك میتواند از مرزهای قدسی هم بگذرد و رنگي از جنون
بگيرد.
پيرمرد "روزشمار" اشغال خرمشهر را از حفظ بود. حسابش
را «به روز» در ذهن داشت. و دقیق میدانست كه شهرمان چندروزهگی اسارتش را سپري میكند. شبيه كسي بود كه عزيزش در
زندان و اسارت باشد و حساب روزهای فراق را از حفظ بود. از صبح تا شب پاي راديو بود؛ راديو ايران، رادیو بیبیسی، راديو
عراق و بعد عصر تا شب نوبت تلويزيون بود.
مینشست به فاصله نيممتري تلويزيون توشيباي سياه و سفيد، و خيره میشد به اخبار، به تصاوير، و گاهي بغضش میتركيد. گاهی با شوق میگفت:"بياين بچهها «خرمشهره»! بياين داره شط رو نشون ميده!" و ما هجوم میبرديم پاي تلويزيون. یادم هست بارها که مثلاً خواهر بزرگم میگفت:"آقاجان اين كه شط نيست، رودخونه اصفهانه!" یا یکی دیگر میگفت:"شماله!"
آقا از لابلاي پلكهاي خيساش، باز خيره میشد به تلويزيون و میگفت:"عین شطه! شبیه شط خرمشهره!" و ماکوچکترها ريز ريز میخنديديم. مادر چشم غرّه میرفت و ما خفه ميچیشديم. چه میفهمیدم عشق یعنی چی؟ چه میدانستيم در دل پيرمرد چه میگذرد؟ چه ميفهمیدیم اين سوز عاشقي، روزی دامان خود ما را هم میگیرد؟
مینشست به فاصله نيممتري تلويزيون توشيباي سياه و سفيد، و خيره میشد به اخبار، به تصاوير، و گاهي بغضش میتركيد. گاهی با شوق میگفت:"بياين بچهها «خرمشهره»! بياين داره شط رو نشون ميده!" و ما هجوم میبرديم پاي تلويزيون. یادم هست بارها که مثلاً خواهر بزرگم میگفت:"آقاجان اين كه شط نيست، رودخونه اصفهانه!" یا یکی دیگر میگفت:"شماله!"
آقا از لابلاي پلكهاي خيساش، باز خيره میشد به تلويزيون و میگفت:"عین شطه! شبیه شط خرمشهره!" و ماکوچکترها ريز ريز میخنديديم. مادر چشم غرّه میرفت و ما خفه ميچیشديم. چه میفهمیدم عشق یعنی چی؟ چه میدانستيم در دل پيرمرد چه میگذرد؟ چه ميفهمیدیم اين سوز عاشقي، روزی دامان خود ما را هم میگیرد؟
راننده سيگاري روشن كرد. يك ورق كپسول سفالكسين از جيبش در
آورد و نشانم داد: "کُکا ببين روش نوشته كه بايد روزي چند تا بخورم؟"
خواندم: "چیزی ننوشته. ولي بايد هر ۸ ساعت يكي بخوري!" گفت: "ساعت
پنج صبح خوردم. الان زوده؟" به ساعتم نگاه كردم. ده بود. ساعت پنج هر دو به فرودگاه مهرآباد رسیده بودیم و حالا در جادهی داغ به سوی زادگاهمان میرفتیم! گفتم: "بذار
موقع ناهارت بخور. این آنتي بيوتيكه. سرما خوردي؟" گفت:"نه. نفسم تنگه. سه
ساله نفسم در نمیاد. گلوم مي سوزه. اينا رو ديشب يه مسافر بهم داد. گفت بخور برا نفست خوبه. منم
صبح يكي خوردم!" گفتم: "نه عامو! اين برا سرماخوردگيه. برا خشک کردن چركه. نه مال ريه و سوز نفس! برو دكتر، ميزني خودتو ناقص مي كنيا!" گفت:"كوكاا! مُردن
دست خود اون بالاييه! ما كه كارهاي نيستيم!" نگاهي از آينه به سيفالله انداخت
و ادامه داد: "پدرتونو خرمشهر خاک میكنين؟ وولك شهر هيچي نداره ها! نه غسالخونه، نه قبرکن، هیچی! گفته باشمت!" با گیجی گفتم: "حالا بريم ببينيم چي ميشه؟ مادرم و خونوادهمون شيرازن. میخوايم ببريمش شيراز.
يواشتر برو. كوكام خوابه!"
با افسوس گفت: "يعني ايطوري بهت بگُم كوكا، تو خرمشهر
نه قبركن دارن، نه غسالخونه، نه سردخونه. ولي عزرائيل توي همين نداريا، مأموريتشو
انجام ميده و میره لاكردار. «خداندار» پارسال برادرمو ازمون گرفت. دو روز طول كشيد تا يكي
بهمون خبرشه داد. تا رسيديم به برادرم، ديديم چون جا نداشتن نگهش دارن، خودشون يه جايي خاكش
كردن. نزديك همين صابون سازي خرمشهر. حالا اصلا" قبرش معلوم نيست. اينقدر ني و
علف هرزه دور قبرش در اومده كه ديگه نميتونيم بريم يه فاتحه هم براش بخونيم. از من
ميشنوي همين امشب سعي كن آقاي خدا بيامرزتو ببريدش." و بعد به سرفه افتاد.
لاي سرفه هايش پرسيد:"بعد جنگ خرمشهرو ديدي؟"گفتم: "ها. سه سال قبل داوطلب
اومده بودم جبهه! اون وسطا، یه سر رفتم خرمشهرو ديدم."
سال ۶۵ داوطلبانه (به عنوان فيلمبردار "سينماي
جوان") به جبهه رفتم. به زور هفده ساله بودم و عكاسي و ضبط خاطرات رزمندگان و
فيلمبرداري و مصاحبه میکردم. همان موقع بود. آقام تا شنيد مسافر خوزستان و جبهه هستم، بیشتر تحویلم میگرفت و ارج و قربم پيشش بيشتر شد! به مرخصي كه میآمدم، مرا مینشاند تا برايش از خوزستان
بگويم. چشمهايش، لابلاي لبهايم را ميكاويدند تا شايد چيزي از «خرمشهر» از دهانم
بيرون بيايد.
سري دوم با "مهدي ايزدي" سوار وانت پادگان شديم و
براي عكاسي رفتيم سمت خرمشهر. وقتي برگشتيم پادگان اهواز، هر دو نفرمان توبيخ شديم،
ولي تا نصف شب خنديديم. مهدي سال 66 با گلوله مستقيم عراقيها در جزيره مجنون شهيد
شد. عكس يادگاري مان در روي پل نيمه مخروبه خرمشهر را مدتها از آقا پنهان مي كردم
تا خرابي هاي پل زيباي شهر را نبيند. آن مرتبه وقتي از جبهه برگشتم شيراز، عزادار
بودم به آقا چه بگويم؟ گفتم:"غيرنظامي ها رو راه نمي دن آقا" و بعد به
دروغ گفتم: "جاده خرمشهر هم بسته! ما هم نشد بريم! ولي اين دو بسته نون كعك و
باسورك ها رو از خود اهواز خريدم. ايشالا سري بعد خودم مي برمت."
يك بار برايم دردِ دل گفت. نصف شبي بود و توي حياط خوابيده
بوديم. بيدار شد و نشست. گفت توي خواب نفسش گرفته. نشستيم و توي مهتاب كمرنگ نيمه
شب تيرماه حرف زديم. فكر كردم پيرمرد هر روز بيشتر شبيه بچه هاي بي قرار و عجول مي
شود. با رقت گفت: "بچه من اگه نيام خرمشهر، ديگه اين بار مي ميرم. اين بار
منو با خودت ببر. بگو آقامم بايد باهام بياد. بگو بدون آقام نميام." و مثل
بچه ها به گريه افتاد. من هم گريه كردم. چه خاكي بايد به سرم بريزم؟
خانواده منعم كرده بودند هروقت از جبهه بر مي گردي
مطلقا" هيچ حرفي از خرمشهر نزن! يك جور سانسور خانگي درباره اسمي كه تا مي
شنيد، بي تاب مي شد. كار من و آقا به زبان ايما و اشاره كشيده بود. او با نگاهش
ملتمس شنيدن خبر بود و من هر بار قول مي دادم. قول! قول! هيچ وقت اينقدر از قول
دادن بيزار نشده بودم. تا اينكه جنگ تمام شد و مدتي به تهران رفتم و مشغول كار
بودم كه در آن شب مهرماه شنيدم خودش با "كاظم" دوست دوران جواني اش راهي
خرمشهر شده و همان شب جان سپرده است. درست وقتي به سفر رفت كه هيچكس در خانه نبود.
ساك كوچكش را برداشته و راهي شده بود. پدرم كمتر از دوازده ساعت در خرمشهر جنگ زده
و ويران "دوام" آورد.
راننده از لاي دست اندازها ويراژ مي رفت و زير لب به صدام و
خرابي جنگ و آخوندها فحش مي داد. آفتاب پلكهايم را سنگين كرد بود. تصّور مي كردم
همين پريروز آقا هم در همين دست اندازهاي جاده اهواز – خرمشهر، بالا و پايين شده و
اين مسير را طي كرده بود. حالا ما داشتيم براي برگرداندن جنازه اش، به همان شهري
مي رفتيم كه عاشقانه دوست مي داشت. شهري كه بيچاره اش بود.
وارد خرمشهر كه شديم هنوز دژباني سر جايش بود. سربازي كه
آنجا بود گفت از سمت چپ خيابان برويد چون سمت راست را كنده اند. برگشتم تا سيف
الله را بيدار كنم كه ديدم در سكوت دارد شهر را مي بيند. چشمهايش گرد شده بود و داشت
در و ديوار خرمشهر را مي بلعيد. كمي بعد، آقا كاظم برايمان تعريف كرد كه روز
يازدهم با آقا به خرمشهر رسيدند و رفته بودند به محله هايي كه جواني شان را سپري
كرده بودند. گاهي گريه، گاهي خنده، گاهي اشك، و باز هم ... اشك!
وارد خيابان فرمانداري كه شديم، فكر كردم اگر آقا اين
چيزهايي را كه الان من و سيف الله مي بينيم ديده باشد، حق دارد دق كند. قلبم تير
كشيد. سيف الله آرام اشك مي ريخت. از ديشب نديده بودم براي پدرمان اشكش درآمده
باشد. با ناباوري تحّمل كرده بود. حالا انگار داشت واقعيت را لمس مي كرد. برگشتم و
دستم را روي دستش گذاشتم. راننده رو به من كرد و مرا دلداري داد و گفت:"اگه از
حالا اينجوري باشي كم مياري كوكا! قوي باش!" به خودم آمدم و ديدم پهناي صورتم
خيس اشك است. نمي دانستم دارم براي پدري كه به سفر رفته گريه مي كنم؟ و يا براي
اين شهر كه همه كودكي هايم در آن دفن شده است؟
پدرم همان نيمه شبي كه وارد خرمشهر شدند، در خواب تمام كرد!
ده، دوازده ساعت كافي بود براي آنكه پدرم از ديدن زخمهاي خرمشهر دق كند. بايد عاشق
يك خاك باشي، تا حتي با بوي خس و خاشاكش هم مست شوي. پدرم حتي به خس و خاشاك خاكش
عشق داشت و ما آن وقتها، عاشقي نمي دانستيم كه چيست؟
آقا قبل از خواب به كاظم گفته بود: "حالا ديگه نمي
خوام زنده باشم كاظم. حالا خدا ميتونه مأمورشو بفرسته سراغم. وجدانا" امشب
التماسش مي كنم كه عزرائيلو بفرسته. ديگه طاقت ندارم!" و با چشماني خيس، آرام
خوابيده بود. نصف شب كاظم رويش را كنار زد و ديد انگار سالهاست نفس نمي كشد! شايد
از آن روزي كه خاك خوب خرمشهر را ترك كرد، قلبش را جايي در همين حوالي جا گذاشته
بود. روي سنگ قبرش نوشتيم: [اينجا مردي خفته كه به خاطر عشق به خرمشهر، بعد از
مشاهده ويراني هايش، جان داد و در آغوش شهرش آرام گرفت!] همين.
حالا به نظرم آن حكايت دوباره دارد تكرار مي شود. اين بار
براي اين پسر سرگشته، كه مثل پدرش بيقرار يار و ديار دربند و زخمي خويش است. حالا هر
وقت اسمي از "ايران" مي آيد، من حال خراب همان سالهاي پدرم را دارم؛
سرگشته و بي قرار. با اسم خرمشهر كه ديوانه مي شوم. اين عشق جنون آميز به خاكم از
كجا مي آيد؟ بارها از خود مي پرسم "عشق به خاك" آيا ارثي است؟
فراق دوستانش باد و ياران
كه ما را دور كرد از دوستداران!
ندانستم كه در پايان صحبت؛
چنين باشد وفاي حق گزاران!
[تقديم شد به اهالي
خونگرم خرمشهر و به جان شيفته ي پدرم و برادرم]
بابك داد. دوم خرداد 1391
۹ نظر:
سلام
بابک عزیز
بسیار متن خوب ، موثر و جذابی بود. پیراسته و صمیمی
درود
مهاجرانی
روحشان شاد و یادشان گرامی
آقابابک سلام واقعا از خواندن خاطراتی که ازشهرخرمشهرنوشتی خوشم اومد و باید بگویم که نه فقط من هرخواننده ای که متن و نگارش حیرت آورتون رو که بخونه شیفته شما و نگرشتون می شود قصدم از دادن این پیام اولا عرض ادب بود و ثانیا به جنابعالی که هم استانی م بودی و اصالتا خرمشهریو خوزستانی هستی افتخار میکنم من از خرمشهر نیستم من شهر دوم جنگزده سوسنگردهستم شهری که باوجود پرپرشدن تمام جوانانش متاسفانه گاهی تاریخچه ی جنگ رو این بددلان و نژادپرستان باتهمت های ناروا به مردم این شهرقهرمان منحرف میکنند . دوستدارو طرفدار قلم شما الف . ع
آقابابک سلام واقعا از خواندن خاطراتی که ازشهرخرمشهرنوشتی خوشم اومد و باید بگویم که نه فقط من هرخواننده ای که متن و نگارش حیرت آورتون رو که بخونه شیفته شما و نگرشتون می شود قصدم از دادن این پیام اولا عرض ادب بود و ثانیا به جنابعالی که هم استانی م بودی و اصالتا خرمشهریو خوزستانی هستی افتخار میکنم من از خرمشهر نیستم من شهر دوم جنگزده سوسنگردهستم شهری که باوجود پرپرشدن تمام جوانانش متاسفانه گاهی تاریخچه ی جنگ رو این بددلان و نژادپرستان باتهمت های ناروا به مردم این شهرقهرمان منحرف میکنند . دوستدارو طرفدار قلم شما الف . ع
سلام اقای بابک داد انشاالله بزودی زود به خواسته خود برسید
بابك عزيز روح پدر بزرگوار و برادر هنرمندت شاد،از خواندن مطلب شيوايت متاثر و بواقع گريستم. همان به كه رفتند و اين ايام جانفرسا وطاقت سوز را نديدن، اما تو اي فرزند راستين ايران بدان:
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد دوران هجران نيز هم
با احترام سيد
ما به غربت محکویم غارتگران نه تنها شهرمان که کشورمان را نیز از ما گرفتند. هشت سال در حسرت دیدن شهرم روزهای کودکیم را ثانیه به ثانیه شمردم اما حالا برای دیدن کشورم چند سال را ثانیه ثانیه بشمرم؟ چند سال ؟ کی می توانم دوباره برگردم تا خاک اینجا گور تمام آرزوهایم نباشد.
ر می گردم ، صدایم را بردارم
بر می گردم ، دستهایم را بردارم
بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم
بگذارید ، بر گردم
بر می گردم ، خواهرم را ببویم
بر می گردم ، ایوان ام را بشویم
بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم
بگذارید ، بر گردم
ته چمدانم پر از شمعِ روشن
رخت و برگِ سوخته ، گذرنامه من
لبِ آستینِ من خیس از بغض رامسر
تخت کفشِ من پر از گلهای پرپر
بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم
بگذارید ، بر گردم
بر می گردم ، دیروزم را بردارم
بر می گردم ، هنوزم را بردارم
بی سایه ام ، درختِ بی زمین ام
بر می گردم ، میوه ام را ببینم
بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم
بگذارید ، بر گردم
بگذارید ، بر گردم...
عالی بود
قربونت برم - باشو (غریبه کوچک همه ما ایرانی ها )
ارسال یک نظر