۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سحر بيقراري، صبح آزادي!

سحر بيقراري، صبح آزادي!
از يادداشتهاي تخته پاره بر موج

از وقتي بچه بودم، عادت داشتم شبهاي نگراني و كلافگي ام را با بيقراري سحرگاه گره بزنم. براي همين چيزهايي كه دوستشان داشتم و به من آرامشي مي دادند، مثل بالش آبي ام، يا راديوي ترانزيستوري كوچكم را كه پر از موسيقي و شعر بود بالاي سرم مي گذاشتم و دم سحر كورمال كورمال دست مي كشيدم و وقتي لمسشان مي كردم، آرام مي شدم.

در ميانه سفري بي بازگشت كه بعد از كودتاي 22 خرداد به آن تن داديم و بيش از پنج ماه از آن مي گذرد، شبي سخت را مي گذرانم به كابوس و بيم و تب! كله سحر بيدار مي شوم. به عادت بچگي كورمال كورمال، دست مي كشم بالاي سرم و يكهو واقعيت مي ريزد توي وجودم. اينجا چيزي نيست! بين خواب و بيداري به ياد چيزايي مي افتم كه توي خونه جا گذاشتيم و زديم بيرون. نزديك شش ماهي مي شود كه خانه را با همه چيزهايي كه داشتيم ترك كرديم و بيرون زديم. خانه! با همه چيزهايي كه توش بود و نبود! اين انتخاب ناگزير از آن روي بود كه نبايد به زندان مي رفتم، بخاطر بچه ها كه كسي را جز من ندارند.هيچكس را!

اين شبها گاهي توي خواب ياد يك موسيقي از بنان يا مرضيه و شجريان مي افتم كه صدسال! نگهش داشته ام، صد سال در كمد بود و حالا كه كورمال كورمال مي گردم نيست. ياد يك عكس قديمي مي افتم از بچگي ام، با شورتكي كوتاه و اميدي به فرداها و آلبومي پر از خاطرات كه در كمد بود و حالا كه كورمال كورمال مي گردم نيست. ياد يك دوست قديمي. ياد يك زندگي! بين خواب و بيداري بدون اينكه توي تاريكي به يادم بيايد فرسنگها دورتر از خانه ايم، كورمال كورمال دنبال در كمد مي گردم. همه چيز توي كمدهاي خانه بود. بعد براي صد هزارمين مرتبه به اين نتيجه مي رسم كه بايد اول چراغ را روشن كنم. دستم به طرف كليد چراغ ميرود و نور با بيرحمي مي ريزد توي نگاهم. واقعيت از آن بيرحم تراست؛ اينجا خانه ما نيست! واقعيت از نور بيرحم تر و سوزنده تر است. اينجا خانه هست، اما خانه ما نيست. توي كمدش عكسهاي مادر و پدر مرحومم نيست. داستانها و نوشته هاي قديمي ام نيست. خاطرات بچگي خودم و دو فرزندم نيست. نوارهاي كاست قديمي ام نيست. "كليپس ناف" نوزادي دخترم نيست. وقتي "مهسا" بدنيا آمد، خانم دكتر جفتش را جدا كرد و كليپس نافش را آورد و به من داد و گفت:" بگير پدر كوچك!" و پرسيد:" شنيدم بابك يعني پدر كوچك درسته جوون!" و ادامه داد:"اين كليپس ناف دختر قندعسلت برات خاطره انگيزترين چيز دنيا ميشه!" گفت:" اين نخ اتصال دخترته به دنيايي كه ازش مسافرت كرده و به اينجا اومده! نگهش دار تا هميشه يادت باشه كه اون به دعوت تو اومده! باهاش مهربون باش. ميدونم كه هستي! امروز روز دخترزا بود و همه مادراي اينجا دختردار شدن، ولي فقط تو بودي كه دسته گل به اون گندگي براي همسرت آوردي. چطور زورت رسيد بياريش بالا؟ ميدونم باباي خوبي ميشي براش پدر كوچك!" بغضم گرفت. مهساي من حالا خوابيده، سه ماه از مدرسه ها گذشته و او به انتخاب من، نه به انتخاب خودش، آزادي تبديل شده به يك مسافر دائمي! "ميلاد" هم. و ما همين سه نفريم. نفر چهارمي مدتها قبل "سفري بي بازگشت" كرد و...

حالا بچه ها خوابند. نه توانستند كارنامه آخر سالشون رو بگيرند و نه چيزي از اون خونه بردارند. نزديك به شش ماه تحمل كردند و پا به پاي من آمدند. مرا هم به عنوان پدر و هم به عنوان مادر، تنها تكيه گاهشون، تنها دوستشون انتخاب كردند و يك لحظه اظهار خستگي نكردند. آمدند چون تمام واقعيت زندگي حقارت بار در زير سايه نايب امام زمان را ديدند، تبعيض ها و فقرها و سياهي ها... كله سحر بيقراريهاست و بچه هايم در خواب ناز هستند و از هميشه معصوم ترند. مدتي هست كه درست كله سحر، اين "واقعيت" مثل يك پتك سنگين مي خورد توي ملاجم. اين واقعيت تلخ كه فقط به جرم نوشتن، انتقاد و انتخابم مجبور شديم خانه و كاشانه اي را ترك كنيم كه هر گوشه اش پر بود از اين تكه ها و نخ هايي كه ما را به دنياهاي خودمان وصل مي كردند. مثل كليپس ناف اين يكي كه حالا دختر رعنايي شده. يا اولين دندان شيري آن يكي كه وقتي دندانش افتاد برايش يك بستني بزرگ خريدم جايزه گريه اي كه نكرد و بغضي را كه فروخورد و دندان شيري اش را توي يك پلاستيك پرس نگه داشتم تا نترسي اش را به ياد داشته باشد. يا اولين پيرهن گل گلي دخترم كه قد يك كف دست بود و آستين هاش به اندازه يك انگشتان پدر و شورتك پسرم كه هنوز نقاشي خودكاري كه رويش كشيده بود، خاطره ها برمي انگيخت!

يكبار در همين ايام كوچ سبز، حرف از بستگان و فاميلهاي دور من شد. ناخودآگاه گفتم ميلاد برو آلبومو بردار و... و بقيه حرفم را خوردم! فهميدم دوباره اشتباه كرده ام. اينجا خانه نيست و آلبومي در كار نيست! مهسا گفت:"آلبوم!" يادش آمده بود چه چيزهايي رو جا گذاشتيم. گفتم:"من بعضي از عكسهامو مثل جونم دوست داشتم! شما چطور؟" و گذاشتم به حرف بيايند و خالي شوند. غصه هايمان رو براي هم گفتيم. خنديديم و بغض كرديم و اشك ريختيم. هوس كرديم هر كدام يك جمله بگوييم كه شروعش اين باشد"من مثل جونم دوستش داشتم..." و بعد هر چي را دوست داريم در ادامه جمله بگوييم. مسابقه مان تا دم صبح طول كشيد! و ديدم آنها چه خسارتهاي بزرگي ديده اند بابت انتخاب ناگزيري كه كرده ايم.

مهسا گفت: "من مثل جون خودم دوستش دارم جون خودمو و جون شماها رو!" ميلاد گفت: "ايول! اينه! به اين ميگن يه جواب درست و حسابي!" مهسا هم جوابش را داد كه: "منم از اونكه تو گفتي خوشم اومد! همون كه گفتي درسته اين چيزا براي ما صدميليونم بيشتر ارزش معنوي داشتن، ولي اگه بابا ميرفت زندان دو ميليون هم نداشتيم براش وثيقه بذاريم!" و بعد همگي خنديديم. من گفتم:"راستي براي من مي تونستيد وثيقه جور كنيد بيام بيرون؟" ميلاد گفت:عمرا". صاحبخونه خودمونم بيرون ميكرد از خونه! و مهسا باز با شيطنت گفت: "حساب كن من مي رفتم پيش قاضي و گريه مي كردم و بهش مي گفتم آقاي قاضي بخدا ما بدون بابامون مي ميريم. به جز اون هيشكيو نداريم! براي وثيقه تمام دارائيمون رو آوردم كه برامون صد ميليون بيشتر ارزش دارن. مطمئن باشين! بعد از توي جيبم يه سري خرت و پرت در مي آوردم و مي ريختم روي ميزش. چشماي قاضي گرد مي شد و مي پرسيد اين چيه؟ مي گفتم:" اين دندونه شيري ميلاده! اينم كليپس نافه. اينام عكسا و فيلماي ماهاست از روزي كه بدنيا اومديم تا همين حالا. اينا واسه باباي بيچاره من صدها ميليون مي ارزن! بگيرين و آزادش كنين!" بعد آهي كشيد و گفت:" شماها فكر مي كنين ديگه دستمون به اون دارائي هامون ميرسه؟ اون آلبوم من و دختراي مدرسه! سي دي هاي ميلاد. واااي اونهمه شعر كه پارسال نوشتم و بابا برام آلبومشون كرد!..." ميلاد گفت:"بدبختانه خونه هم اجاره اي بود و شايد تا حالا همه زار و زندگيمونو ريخته باشن بيرون. وگرنه اگه خونه خودمون بود لااقل دلمون خوش بود كه وقتي انقلاب شد و برگشتيم، لااقل اين چيزها رو به دست مي آريم!" و مهسا گفت:" يعني بابايي الان همه زار و زندگيمونو ريختن بيرون!" و ميلاد در اومد كه:"وضع روزنامه نگار مملكتو ببين! نه خونه داره، نه وثيقه، نه سرپناه!"

گفتم:" بچه ها.." و مكث كردم. مهسا گفت:"بازم بابا شروع كرد! باباجون همه اينا رو گفتيم ولي اينم براي هزارمين بار ميگم كه ما اين راهو خودمون انتخاب كرديم و تا تهش هم باهات هستيم. اين آزادي كه تو دنبالش هستي، نياز همه ماهاست. پس بي زحمت بي كوايت فادر"!! و ميلاد به شوخي تكميلش كرد:"يعني بابا لطفا" با زبون خوش و داوطلبانه خودت سكوت كن و رفيق نيمه راه نباش! وگرنه من و مهسا مي زنيمت وثيقه هم قبول نمي كنيم!" ميلاد رفت و با لپ تاپ برگشت و گفت: "يه سورپرايز دارم حالشو ميبري بابا!" و بعد فلش مموري را برايم گذاشت داخل كامپيوتر وبازش كرد. گشت و از يك جايي چند عكس قديمي ام را كه دم عيدي برايم اسكن كرده بود گذاشت و گفت:"حالا ببين! اين شمايي كه همش 4 سالت بوده! پس فقط به ما نگو شيطون بودين! مي بيني از چشمات آتيش مي باريده! مهسا خواب آلوده گفت:"كو؟ منم ببينم!" و وقتي ديد زد زير خنده و گفت از اولش انقلابي بودي بابا. كله هايشان را بوسيدم و گفتم راستي صبح بريد حمام! اين كله هاتون ديگه دارن بوي اسفناج ميدن! هر دو گفتند: بوي قورمه سبزي! و همانطور خوابيديم.

وقتي بچه ها به خواب رفتند، شفق داشت در سينه آسمان شعله مي كشيد. بلند شدم و از اتاق بيرون زدم و نشستم به تماشاي زيباترين لحظه شبانه روز، طلوع خورشيد. عجيب است اما به طرز شگفت انگيزي باور دارم اين شب سياه به زودي پايان مي گيرد...

۳۱ نظر:

دختر سبز گفت...

بغض گلوم رو فشار میده، اما می خوام مثل میلاد که موقع افتادن دندون شیری ش گریه نکرد، بغضم رو نگه دارم و شجاع باشم... می خوام مثل مهسا بهتون بگم که ما رفیق نیمه راه نیستیم... خدا پشت و پناهتون باشه آقای داد عزیز، روی بچه های گلتون رو می بوسم... ما به شما و اونها افتخار می کنیم... همیشه دعاتون می کنم و به یادتون هستم... به امید اینکه سحر نزدیک باشه...

ناشناس گفت...

آخ‌خ‌خ‌خ که قلبم شکست.
نمی دانستیم که همسرتان در این روزهای سخت در کنارتان نیستند.
آخ‌خ‌خ‌خ‌ که قلبم هزار بار شکست.

تباهی درد گفت...

شرمنده.
من هیچ حرفی برای گفتن ندارم.بابت تمام اتفاقاتی که افتاد متأسفم.

از جانب نسلی که سی سال سکوت کردند تا شما چنین سرانجامی داشته باشید ، متأسفم.

برای روزهای ازادی اماده باشید

shahnaz گفت...

آقاي داد هر چه فكر ميكنم ميبينم كلمات هم از اين همه از خود گذشتگي كم ميارن. جز اينكه براي خودتان و مهسا و ميلادتان دعا كنم و از خدا روزي را بخواهم كه به خانه و كاشانه خود بدون ترس از اين دژخيمان باز گرديد كار ديگري نمي توانم بكنم.

فاطمه گفت...

آقای داد تو این مدت همیشه به یادتون بودم و براتون دعا کردم. الانم با نوشته هاتون اشک ریختم و باز دعا کردم. دعا میکنم برای سلامتیتون، برای بازگشتتون، برای رهایی و از همه مهمتر برای امیدتون. دعا میکنم نا امید و دلسرد نشید و هیچ وقت فکر تنها شدن به سراغتون نیاد.

Unknown گفت...

آقای داد
از خواندن مقاله تان خیلی متاسف شدم. نمی دانستم که همسرتان در کنارتان نیست. همیشه فکر می کردم که همسرتان چگونه می تواند با این دربدری سر بکند. هرچه باشد دربدری برای یک زن بسیار مشکلتر از مرد است. امیدوارم که زودتر نجات پیدا بکنید.ا

v_william2002 گفت...

نميدونم کامنت قبلي رسيد يا نه.
به همين خاطر مجدد عرض ميکنم.
سلام آقاي بابک داد عزيز
کسي که بخاطر وطنش، مردم کشورش، من ، خانواده ام، دوستهام، احسان که حالا ديگه بين ما نيست ، چنين سختي هايي رو داره تحمل ميکنه.
از شما ممنونم براي اين همه فروتني و ايثار.
ميگم آقاي داد اگر کمکي ميتونم بکنم با کمال ميل در خدمتم.
مثلا يه گروه سارق استخدام ميکنم برن برام آلبوم هاي عکستون، کليپس ناف دختر خانمتون و دندون شيريه آقا ميلاد رو بيارند.

اين نيز بگذرد جناب داد
اما اين آزموني شد براي پيروز شدن امثال شما عزيزان در آزموني سخت در مقابل ظالماني که اينگونه نوشته هاي شما رو غمناک ميکنند.
دلم خيلي گرفت از اين همه سختي
در عين حال تبريک ميگم به اين همه اراده و ايمان به راهي که انتخاب کرده ايد.
پيروز و سبز و سربلند هستيد و بيشتر هم مي شويد انشالله

سیامک گفت...

این غزل زیبای حافظ را تقدیم به تو رادمرد و بزرگوار می کنم. براستی که بر گردن همه ما حق داری. خداوند پشت و پناه خود و خانواده محترمتان باشد:


مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه
که من در ترک پيمانه دلی پيمان شکن دارم
خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

ناشناس گفت...

بجزاظهارشرم وافسوس ازروزهای نادانی که بی جهت فریادمرگ برشاه سرداده بودیم چه داریم که بگوئیم.به نظر من هیچ شعر ونوشته ای جوابگوی این همه مصیبت نیست.

ناشناس گفت...

nemidunam chi begam

Abad- VANCOUVER گفت...

I am pride of you, Babak Jan. The way you write is like a blood for the green movement life.I hope you the best and hope to shake your hand .someday and say thank you

ناشناس گفت...

bravo iran & you

پویا. گفت...

همه ما کوهنوردانی هستیم که به سوی قله خواسته های دل پیش میرویم
پس اگر کسی در این میان کوله بارت را به سرقت برد بردبار باش و بر او دل بسوزان زیرا اضافه وزن بالا رفتن او را از کوه برای رسیدن به تو را دشوار می سازد و سنگینی بار راه را در نظرش طولانی میکند.

بابک جان دوست دارم از شادی ها و امید به آینده صحبت بشود گرچه سختی ها و دردها بیشترند اما امید درد تا حدودی تسکین میدهد.( آقای داد به شما حسادت می ورزم ) به امید آزادی ایران و ایرانی سربلند و شادکام باشید.

p.s گفت...

سلام و درود از طرف همون پگاه ترسو اصفهانی...
واقعا من هیچی به ذهنم نمی رسه بگم با خوندن نوشتتون قفل شد یادم رفت چی رو مثل جونم دوست داشتم ولی من مثل جونم شما و خانوادتون و شجاعتتون و فداکاری هاتون رو دوست دارم...کلی هم خجالت زده و شرمنده...
امیدوارم شاد و سلامت باشید

ناشناس گفت...

سلام آقای دادواقعا نمیدونم چه جوری شجاعت و ایستادگی شما و فرزندانتون رو توصیف کنم واقعا هیچ یک از این کلمات توان توصیف این صفات و تقدیر از شما را ندارند فقط میتونم بگم درود بر شما و فرزندانتان مطمئن باشید که خدا با شماست و انشاالله به یاری خدا و تلاش شما و امثال شما و همه ی ما هر چه زودتر پیروز خواهیم شد و آن روز است که همه ما دستان شما و فرزندانتان و تمامی آزادگان را خواهیم بوسید

ناشناس گفت...

چقدر گیرا و پراحساس است چطور اندوه و شادی را با هم آمیخته است همان طور که خود زندگی هست. من خودم هم خیلی سختیها دیده ام دوری از فرزندان سخت جانم را کاهیده است عزیزان زیادی را از دست داده ام و در تمام این سالها خوشبختانه امید را از دست نداده و تلاش را از دست ننهاده ام. احساسهای بابک عزیز را تا اعماق دلم درک میکنم. سعادت این را داشتم که در یکی دو ماه اخیر خدمت این خانواده دوست داشتنی و بافرهنگ برسم و با هم حافظی بخوانیم و از آرزوهایمان برای آینده صحبت کنیم. برایش پیروزی اهدافش را آرزو میکنم و مهسا و میلاد عزیز را در آغوش میشکم و از ته دل میبوسمشان.  
عمویتان: ع.م.

Unknown گفت...

به شما افتخار ميكنيم.به اميد روزى كه اين همه فداكاريهابه ثمر بنشيند.

ناشناس گفت...

salam be shoma va bachehaie shoja' etoon.be nazare man zendegie shoma ba inhame sakhti kheili lezzatbakhshtar va ba arzeshtar az zendegi kheilihast ke zaheran rahat va dar amniat zendegi mikoonand,zendegie vaghe'ee ro shoma darin tajrobe mikonid.......shaiad fekr konid nafasam az jaie garm dar miad.......yek ehsase negaranie hamrah ba ehteram nesbat be shoma daram......vali delam baratoon nemisooze chon hichvaght ba vejdanetoon moshkeli nadarin........shoma zendegani mikonid,ma zendemani..............khoda poshto panahetoon.........hameie energihaie mosbatam nesare har 3 nafaretoon be khosoos mahsa khanoome gol..........aida

ناشناس گفت...

./|\
.(,"c
<|>
_\/_

خاندمت و چشمانم بارانی شد
نون والکلام دلاور*این غمم نیز رود برسر غمهای دگر*
قلم ت سبز و جاری

Kianush گفت...

بابک جان چه کار خوبی کردی كه ما را با خودت و میلاد و مهسا بیشتر آشنا کردی.بیشتر با شما ها نزدیک شدیم و قدر هر سه تان را بیشتر میفهمیم. میگویند زندگی هیچوقت مثل یک رودخانه ی آرام نیست، فراز و نشیب دارد. رودکی خودمان هم میگوید "شب ار بینی تو گریانش، سحر با خوانده خو دارد". شما هر سه راه سختی را انتخاب کرده اید وخدا را شکر كه یکدیگر را دارید با طلوع های زیبای آفتاب و سحرهای خندان در کنار یکدیگر . خدا پشت و پناهتان باشد و وهر سه ی شما را برای خودتان و برای ما نگه دارد.

فریاد خاموش گفت...

chinab88.wordpress.com
زن ایرانی عشق میکارد و تنها کینه،نفاق ،خشم و شهوت ذرو میکند
"بابک جان اندکی صبر،سحر نزدیک است"

ناشناس گفت...

آقاي داد هميشه و هر لحظه به ياد شما و فرزندان دليرتان هستم . خدا پشت و پناهتان . به اميد پيروزي

هانيه گفت...

الان ميخواستم بعد از اين که مطلب رو خوندم برم بخوابم ولي نوشته هاي شما خواب رو از چشمام گرفت. نميتونم راحت بخوابم و به هموطني چون شما و فرزندانتون فکر نکنم.آقاي داد واقعا از خودم شرمنده ام.شرمندم که من الان بايد تو خونه ام باشم اما شما و فرزندانتون نه.
البته يه چيزي هست که من واقعا بهش غبطه خوردم و به بچه هاتون حسادت کردم که همچين پدر قهرماني دارند. شايد من الان زندگي خوبي داشته باشم، شايد هر چي دلم خواست داشته باشم ولي هرگز اين چنين جمع خانوادگي گرمي رو تجربه نکردم و هرگز پدرم مثل شما اين قدر با فرزندانش صميمي نبود. از قول من به بچه ها بگيد شايد حرفم شعاري باشه ولي به خدا من اگه پدري مثل شما داشتم يه موي اون رو با دنيا عوض نميکردم. البته مطمئنم بچه هاي شما قدر همچين پدر ماهي رو ميدونند.

ناشناس گفت...

سلام مهسا، میلاد و بابک قهرمان

از این همه احساس در نوشتها چه از جانب شما و سایر مبارزان آزادی بار دیگر به این نتیجه رسیدم که پایان شب سیه نزدیک است و ۱۶ آذر را سبز و شکوهمند خواهیم کرد.

پیروز و شاد باشید.

صحرا

saba گفت...

آقاي داد عزيز
هر جا هستي خداوند نگهدارت باشد.متن زيبايتان اشک بر ديده ام جاري کرد.
اما ميخواهيد چه کنيد با اين طفلان معصوم ؟
شما خود ميدانيد که راهي که انتخاب کرده ايد دشوار و رسيدن به مطلوب زمان بر است. پس فکري براي رساندن فرزندانتان به مکاني امن کنيد.
لطفا منطقي فکر کنيد وبيش از اين آنها را در خطر نياندازيد.
از ما کاري جز دعا بر نمي آيد.

ناشناس گفت...

نمیدونم چی بگم
فقط میدونم که الان دارم های های گریه میکنم دست خودم نیست شاید دنبال یه تلنگر میگشتم یا شایدم به حال خودم نمیدونم شاید. . .

فقط اینو از ته قلبم میگم
خوش به حالتون . . .

ناشناس گفت...

سلام عمو بابک عزیزم. از خواندن اين پست بسیار متأثر شدم. خیلی دوستتان دارم. و من نمی توانم آن سفر بی بازگشت آن عزیز را باور کنم؟ دلم نمی خواهد باور کنم که واقعاً رفتنی بی بازگشت بوده. و دلم نمی خواهد بی بازگشت را معادل ... بدانم. امیدارم که منظورتان چیز دیگری بوده باشد.
هميشه برايتان دعا مي كنم. امشب براي خدا نامه نوشتم و بار ديگر شما و خانواده تان را به دستان پرتوان، محافظ و معجزه گر او سپردم. ازش تمنا مي كنم شما را حفظ كند و ايمن نگاه دارد.

مرتضی گفت...

سلام بابک بزرگ
بابک در زبان ترکی به بزرگ بزرگان گویند....قسم به بغض فروخورده ملتی دردمند و صبور-قسم به غم مردان دربه در و مادران داغدیده و قسم به آندم که دشنه بیداد بر سینه برهنه ملتی بر پاخاسته فرود می آید که ترا ....آری "بابک"عزیزتر از جانمان را چون نگینی درخشان بر تارک تاریخ سرتاسر درد و داغمان خواهیم نهاد و تمام اشکهای از جان ودل ریخته مان را بر پایت خواهیم افشاند.
نامت را ونام کودکان استوارت را بر صفحه صفحه دلمان خواهیم نگاشت و فریاد خواهیم زد "این است سبزینه حیات ملتی زنده و استوار....
با واژه واژه نوشته ات بغض کردیم و خجالت کشیدیم از زنده ماندنمان در این نکبت سرای استبداد...باور کن درد تو و کودکانت را با تمام وجودمان چشیدیم و سوختیم .
سبز باشی ای بزرگ

ناشناس گفت...

آقای داد عزیز، اندوه بزرگی قلبم را گرفته.
یک شب قبل از خواندن این پست تکان دهنده شما خواب می دیدم در سازمانی که چند سال پیش کار می کردم (شاید بشناسید، مرکز تربیت مربی در حسن آباد کرج) بودم . محوطة چند هزار متری و ساختمانهای متعددش را بار ها در خواب دیده بودم اما این بار شب بود و من و خیلی ها از محوطه اش به داخل ساختمانها فرار می کردیم . از بیرون به ساختمانها شلیک می کردند و همه می تر سیدند. اما شما چراغ اتاقی را که خودتان و خانواده تان بهش پناه برده بودید روشن نگه داشتید و در مقابل اعتراض من و دیگران مقاومت کردید.
تعبیرش با شما ، ولی یک آن از فکر شما و آن دو تا دسته گلتون خلاص نمی شم . هر بار که به یادشون می آرم اشک صورتمو می پو شاند و دردمند خسارت ها و غصه ها و تنهایی هاشون می شم.

ناشناس گفت...

بابك دادت قسم به اشكي كه در سينه ي ميلادت ماند به دلي پر زمهر مهسايت سوگند ميخورم سحر نزديك است

raha_irandokht گفت...

ما فقط با یک بابک داد روبرو نیستیم
مهسا و میلاد ..وحتی چهارمی ! که میدونم همیشه در کنارتون هست همگی یک مجموعهء قابل احترام و دوست داشتنی هستید . برایتان بی نهایت احترام و صمیمانه مهر دارم و راستش در مقابل اینهمه شرف و انسانیت خیلی کم میارم .......... برای هرسه نفر شما آرز وی سلامتی و شادکامی دارم . به امید آنروزی که شاهد دریافت یک دندون کوچولوی ِ کوچولو و یک بند ناف عزیزی باشید و خیلی زود سر سفره عشقتان پر باشه از خنده های شادی . مواظب خودتون باشید ...انروز خیلی دور نیست مطمئنم .