اشاره: برای دوستانی که شاید ندانند می گویم. این نوشته بخشی از ماجراهایی است که در طول کوچ اجباری خانوادگی مان از سر گذرانده ایم. ما از 23 خرداد با اطلاع ناگهانی از مراجعه مأموران برای دستگیری ام، خانه و کاشانه را رها کردیم و سفری اودیسه وار را شروع کردیم که هنوز ادامه دارد. سفر ناگهانی ما بدون داشتن خیلی چیزها و از جمله برخی مدارک شناسایی و گواهینامه و امثال اینها شروع شد و بارها از خطر بررسی این مدارک و احتمال خطرهای مختلف جستیم.
کمین پلیس در دو کیلومتری!
شبی سرد و بارانی توی یک جاده کوهستانی ماندیم. زیر باران و در استان آذربایجان. نیمه شبی بارانی و تاریک و جاده ای خلوت! ماشین درست نزدیکی شهر(...) خود به خود خاموش شد و ایستاد! به همین سادگی. آمدم بیرون و موتور را وارسی کردم. ظاهرا" هیچ عیبی نداشت (نه حالا من هم خیلی مکانیکی بلد باشم!) منظورم این است که ظاهرا" موتور سر جایش بود(!) و بین راه نیفتاده بود اما روشن نمی شد! بارانی شدید می بارید که برای اول مهر زیادی سرد بود!
فلاشر را روشن کردم و نشستم تا یک ماشین امدادی یا پلیس راهی، چیزی برسد. اما ظاهرا" این مملکت روی آب است و این را باید بعد از چهار ساعت فلاشر زدن توی یکی از جاده های اصلی ایران تجربه کنی! بچه ها سردشان شده بود و گوشه پتوهایی که داشتیم هم خیس شده بودند. چندباری آمدم بیرون و جلوی ماشینهای عبوری را گرفتم. آن وقت نیمه شب فقط کامیونها رد می شدند و آن گردنه هم جای ایستادن نبود و ضمنا" رانندگان کامیون هم برای تعمیر یا بازدید از یک ماشین سواری تخصصی نداشتند. بالاخره یک پیکان رد شد و ناگهان ایستاد. گفتم احتمالا" بنزین تمام کرده. او هم گفت میرود و بنزین می خرد و می آورد. چون باک خودش خالی بود. اما از ساعت 4 صبح که رفت، پیدایش نشد! زود قضاوت نکنید! مردم ما خیلی با معرفت تر از اینها هستند. چیزی اتفاق افتاده بود که ما نمی دانستیم و ساعتی بعد که فهمیدیم، موتور خودمان سوخت. به هر حال ما تا ساعت هفت صبح ماندیم و یک نفر نایستاد! ایستادن کامیونها هم که مشکلی حل نمی کرد.
حدود هفت و نیم دیدم آن سوی جاده همان پیکان ایستاد و راننده اش با یک گالن بنزین و جعبه ابزارش بدو بدو آمد این طرف جاده. شناختمش. این پیکان، تنها ماشین سواری عبوری بود که در این مدت از کنار ما عبور کرده و برای یاری رسانی رفته بود. تعجب کرد چطور تا حالا کسی کمکی نکرده؟ بعد شروع کردیم به ریختن بنزین داخل باک! وقتی داشت علت تأخیرش را می گفت، دانستم آن بزرگی که"حافظ" ماست، عجب امانتداری است. و ما عجب بی حوصله ایم، عجب بی ایمانیم.
راننده پیکان اسمش جلال بود. جلال گفت:" پمپ بنزین فقط دو کیلومتر جلوتر بود. وقتی دو سه ساعت قبل از پیش شما رفتم بنزین بخرم، دیدم کنار پمپ بنزین "کمین ایست و بازرسی" گذاشته اند." جلال گفت تا حالا سابقه نداشته زیر باران و آن وقت سحر، ایست و بازرسی گذاشته باشند! بعد ادامه داد:" حتی ماشین مرا هم که بچه همین جا هستم و می شناختند، گشتند و مدارک و گواهینامه ام را وارسی کردند. وقتی بنزین خریدم و خواستم برگردم و برایت بیاورم، دیدم مثل اینکه شک کرده اند و شاید دوباره برگردم برایم دردسر بشود. من هم مسیرم را ادامه دادم و رفتم به طرف داخل شهر. رفتم جات خالی یه کله پاچه خوردم و منتظر نشستم صبح بشه. قول داده بودم بهت دیگه. از چند نفر توی قهوه خانه شنیدم این کمین ها و بازرسی ها را برای شناسایی گروه پژاک در آذربایجان می گذارند و خیلی گیر هستن. ولی راستش ترسیدم یه موقع به من هم گیر بدن. منم نشستم تا صبح بشه، چون بهت قول داده بودم بر می گردم! الان اومدم و دیدم کمین را جمع کرده اند و رفته اند. وقتی دیدم نیستند، راه افتادم و آمدم. دیدم شما هنوز اینجا هستید. این هم بنزینی که قولش را داده بودم. بفرما استارت بزن!" اما ماشین باز هم روشن نشد.
جلال توی یک مرغداری کوچک همان حوالی کار می کرد و رفت و آمدهای زیادی به شهر و حومه داشت. اما در تمام مدتی که با ماشین ور می رفتیم، داشت از این اتفاق عجیب حرف می زد که آن وقت سحر، آن ایست و بازرسی و به قول خودش "گیر بازار!" بی سابقه بوده. تعریف می کرد که هیچوقت راننده ها را آن طور سئوال پیچ نمی کردند. در دلم گفتم آیا در آن کمین ایست بازرسی، مرا بخاطر همراه نداشتن مدارک شناسایی و گواهینامه متوقف نمی کردند؟ آیا ممکن بود آنجا آخرین ایستگاه خانواده مهاجر ما باشد؟ کافی بود بابت نداشتن مدارک، تا صبح در پاسگاه بمانیم و روز بعد...
ریختن بنزین هم مشکل ماشین را علاج نکرد. پسرم از خواب بیدار شد و آمد بیرون و بلافاصله افتاد روی عطسه. به تازگی از سرماخوردگی شدیدی فارغ شده بود. همینطوری گفت:"نکنه مال این دکمه اتوماتش باشه!" و یک دکمه نارنجی را نشان داد که بطور اتوماتیک جریان بنزین به موتور را قطع می کند تا از آتش سوزی موتور جلوگیری کند. دکمه را زد. بعد گفت: "حالا استارت بزن بابا!" استارت زدم و ماشین روشن شد! خودش هم گیج مانده بود که چرا از دیشب تا حالا یکبار هم فکرش به این دکمه نرسیده بود. در حالی که بارها درباره کارکرد همین دکمه نارنجی حرف زده بودیم! پرسید: چرا از دیشب تا حالا، این دکمه از دید هر دو ما مخفی مانده بود؟
هوای خوب بعد از باران بود. آقا جلال رفت و فلاسک چایش را هم آورد و ما هم کیک یزدی آوردیم و نشستیم به خوردن کیک و چای. جلال گفت: "بخدا مردم شهر ما بی معرفت نیستن! حتما" حکمتی بوده که شما تا صبح اینجا بمونید!" آقا جلال ندانست آن خرابی ماشین برای کدام حکمتی بوده، اما به زبان آورد که حکمتی بوده. او نمی دانست که در طول این ایام، ما از این حکمتها بسیار دیده ایم. همانجا بود که باز این غزل زیبای حافظ آمد. وقت رفتن به جلال گفتم:" قبل از رفتنت ... راستی اهل فال حافظ هستی؟" گفت:"نوکرشم مشتی! داری؟" گفتم:"الان می سازمت داداش!" و خندیدیم. دیوان جیبی حافظ را از ماشین آوردم و فالی گرفتم برای وصف حال ما و آن باران و آن نیمه شب و آن صبحگاه. و همین غزل غریب آمد.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر!
***
امروز را هم با "حافظ" شروع کرده ام. از اوایل گریز خانوادگی از دست مأموران، این دیوان جیبی حافظ خریده ام که یار تمام این روزهای آوارگی ماست. بچه هایم هم به حافظ علاقمند شده اند و گاهی از خلال بیت ها و غزلهایش، چیزهایی می فهمند که تازگی دارد. امروز دوباره همان غزل آمد. اسمش را گذاشته ام غزل ایثار! غزل دلدادگی! و نگویید کدام غزل حافظ است که دلدادگی و ایثار و عاشقی در آن نیست؟ همه اشعارش چنان هستند. اما این چندمین بار است که حافظ همین غزل را برایم می خواند. گویا تقدیر همه ما آدمهایی است که باید از "خود" بگذریم تا به چیزهای با ارزشتری برسیم. همان چیزی که بارها نوشته ام که «دل کندن، شرط آزادی است!»
شروع غزل این است:
"روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر!
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر!
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا؛
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر!"
باری! هیچ سختی و دشواری در این کوچ سبز از سر راهمان برداشته نشد، جز به لطفهای پیدا و پنهان همان کسی که وعده داده است برای بیان حق، مبارزه و مهاجرت کنید و امورتان را به ما بسپارید. هم او که وعده داده خودت را فراموش کن تا من کفایتت کنم. و وعده او حق است. تردید ندارم.
پی نوشت: برای تسکین خاطر دوستان، در حال حاضر جای ما (مثل همه این ایام و با لطف خداوند) امن است و داریم با مشارکت برخی دوستان، روی قانون اساسی نوین کار می کنیم. این دیکتاتور هم رفتنی است و ما برای فردا باید بستری بسازیم تا آزادی مال همه باشد. هیچ قومیت و اقلیتی در محرومیت نباشد. اعدام برچیده شود و زندانی سیاسی نداشته باشیم. روزگاری که دیگر هیچ دیکتاتور حقیری نتواند از شانه ملت بالا برود و ادعای خدایی بکند. پس خیال دوستان عزیز که کامنت می گذارند راحت باشد. من هنوز سعی دارم همان خار کوچکی باشم که در گلوی استکبار داخلی فرو رفته است. خدایی که ما را از آن سختی ها رهانید، کارش بی حکمت نیست. ما شایسته آزادی هستیم و بدستش می آوریم.
۴۸ نظر:
براتون تفألی زدم.این اومد:
دمی باغم بسر بردم،جهان یکسر نمی ارزد.
به می بفروش دلق م،کزین بهتر نمی ارزد.
.
.
.
هنوز وبلاگ"پزشک آبی" به روز نشده. من نگرانم واسش!!!
من خود بارش به دوش می کشم. به رؤیایش نمی شود بسنده کرد!
کارم از رؤیا بافی گذشته!
امروز رؤیا مرا آنطور که می خواهد می بافد..!!!
فقط یک چیز می خواهم؛
در هوای عشق و آزادی نفس کشیدن را..
سلام بابک عزیز . چه ماجرای بوده . باورت نمیشه اگه بگم سر همه همون یه همچین ماجراهای اومده . نمیدونم به خاطر ذات پلید اینهاست یا چه چیز دیگه ای که همیشه شانسی شانسی یه طوری میشه که نمیتونن به ماها آسیب برسونن . دم جلال و همه بچه های با معرفت آذری هم گرم . راستی انقدر شیرین و روون نوشته بودی که از هر رمانی و داستانی خوندنی تر بود . یه روزی که این روز های گند تموم شد تو رو خدا اینها رو کتاب کن . خیلی جالب میشه . مواظب خودت باش
با درود و سپاس فراوان : شهرام
این پیغام را برای مامورهای اطلاعاتی و انتظامی میذارم مطمئنم که یه سریشون ماموریت دارند که این وبلاگ را بخوانند و دنبال شما بگردند: آقایون شما اگر شهروند این مملکت هستید و اگر آینده این مملکت براتون مهم است مراقب بابک و امثال او باشید. اینها سرمایه های این مملکت هستند این آقا اگر جونشو گذاشته کف دستش و با زن و بچه آواره گشته به خاطر ظلمی که این کودتاچیان در حق این ملت کرده اند. اینو بدانید که هر ماموری که بابک را پیدا کنه و تحویل این رژیم بدهد در تاریخ ایران نامی سیاه از خود بجای خواهد گذاشت و در عوض هر کدام از شما که بتواند به او کمک کند قهرمان این ملت خواهد و این قهرمانی را به زودی جشن خواهد گرفت. آن وقت که خامنه ای و احمدی نژاد به سرنوشت شاه و هویدا گرفتار شدند. آن روز بسیار نزدیک است....
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوست
تنگچشمم گر نظر در چشمهي كوثر كنم
Born free, as free as the wind blows
As free as the grass grows
Born free to follow your heart
Live free and beauty surrounds you
The world still astounds you
Each time you look at a star
Stay free, where no walls divide you
You're free as the roaring tide
So there's no need to hide
Born free, and life is worth living
But only worth living
'cause you're born free
(Stay free, where no walls divide you)
You're free as the roaring tide
So there's no need to hide
Born free, and life is worth living
But only worth living
'cause you're born free
سلام بر قهرمان من!
نمي دونم بايد چي بگم؟ واقعا نمي دونم فقط اين رو مي دونم كه اشكهام داره بي اختيار مي آد و تمام وجودم از عشق به خداوند داره مي لرزه.
بابك جان شايد باورت نشه ولي اين اعتقاد راسخ تو به وجود مهربان و يگانه و با معرفت خداوند هميشه و هميشه و هميشه روي من تاثير مي ذاره و من رو بيشتر و بيشتر عاشقش مي كنه. بابك جان هرشب كه براي وجود عزيزت و خانواده محترمت دعا مي كنم از درگاهش مي خوام خودش و تنها خودش پشتيبان و حافظ تو باشه، حتي لحظه اي - به ذات مقدسش قسم - حتي لحظه اي شك نمي كنم كه در همه لحظات در كنار توست و بهترين و مهربانترين و پرقدرت ترين حامي توست. خوشحالم كه اين احساس رو بدون ذره اي شك و ترديد تو هم داري.بازهم برايمان بنويس از خودت و خاطرات اين مدت و آنچه كه بر تو و خانواده عزيزت گذشته .
خيلي خيلي مواظب خودت باش و يادت نره كه خيلي عزيزي.
يا علي!
گریه کردم و بخاطر عدم درک بزرگی خالق تا امروز افسوس خوردم.
خدا همراهت ای مرد میدان مبارزه..شما ها چراغ راهید..و روشنایی جاده حقیقت..خدا یار و همراه خودت و خانواده گرامت باد
با درود به دوست گرامی بابک
کمیته همبستگی با مادران جانباختگان در ایران تقاضا دارد ضمن دیدار از وبسایت ما در صورت امکان مادران داخل ایران راز فعالیتهای ما مطلع نمأیید
دست در دست هم
در همبستگی با مادارن جانباختگان در ایران
مادرانی که در جریان اعتراضات پس از انتخابات ریاست جمهوری، فرزندانشان کشته شده اند و یا از سرنوشت آنها بی خبرمانده اند، کمیته "مادران عزادار" را تشکیل دادند. آنها در فراخوانی اعلام کرده اند که تا پایان دادن به خشونت ها و آزادی کلیه زندانیانی که برای اعتراض به تقلب های انتخاباتی دستگیر شده اند و مجازات قاتلان فرزندانشان، هر روز شنبه از ساعت ٧ تا ٨ شب در پارک لاله اجتماع خواهند کرد.
"کمیته همبستگی با مادران جانباختگان در ایران (تورنتو ـ کانادا)"، برای انعکاس هر چه بیشتر صدای دادخواهی این "مادران عزادار" و همه مادران و خانواده های جانباختگان راه آزادی، پشتیبانی از مبارزات آزادیخواهانه مردم و آزادی کلیه زندانیان سیاسی، محاکمه و مجازات آمرین و عاملین کشتار و شکنجه فرزندان مردم در طول ٣٠ سال و افشای هر چه بیشترجنایتکاری های نظام دیکتاتوری مذهبی جمهوری اسلامی، تشکیل شده است و از همه ایرانیان آگاه و آزادیخواه دعوت می کند تا برای تحقق خواسته های این عزیزان، دست یاری به هم دهیم.
http://madaran-iran.com/new_page_1.htm
کمیته همبستگی با مادران جانباختگان در ایران
( تورونتو – کانادا )
That was a nice story brought tears to my eyes. I am writing this from Toronto, Feel guilty about being here and not being able to contribute to the green movement. At the end we all owe our country and freedom to people like Babak and other young man and woman who their courage and bravery is beyond words. May Universe be after you as always. Fariba -
aghaye dad , man be irani boodanam eftekhar mikonam zamani ke mibinam shoma Irani hastid... babate hame chi azatoon mamnoonim va hamishe yadetoon hastim , shoma esmetoon dar tarikhe azadi iran sabt mishe motmaen bashid.bazham tashakor mikonam azatoon
damet garm babake aziz, be mobarezeh edameh bedeh, chizi namandeh, azadiye iran besyar nazdik ast.
به نام یزدان پاک
بابک عزیز،برای اولین بار باخودم گفتم دیگر وبلاگت را نخوانم؛ نه اینکه مسئله ای بین من و شما باشد؛ بلکه وقتی تصور آورگی خانواده ات کردم؛ گریستم؛ سخت هم گریستم؛ و باورکن دیگر این قلب و جسمم، تحمـّّل این غم نامه ها را ندارد؛ و شدّّت تاسفم از اینکه چه برسر فرهیخته گان این مملکت آمده است؛حد ندارد.
جز اینکه با همین دل شکسته و چشم اشکبارم ، عاجزانه از خداوند دل آسودگی همگی مردمم را میطلبم؛ آرزو میکنم رایحه ی آزادی هرچه زودتر بسوی این مملکت وزیدن گیرد.
ارادتمند حمید
پی نوشت: برای تسکین خاطر دوستان، در حال حاضر جای ما (مثل همه این ایام و با لطف خداوند) امن است و داریم با مشارکت برخی دوستان، روی قانون اساسی نوین کار می کنیم. این دیکتاتور هم رفتنی است و ما برای فردا باید بستری بسازیم تا آزادی مال همه باشد. هیچ قومیت و اقلیتی در محرومیت نباشد. اعدام برچیده شود و زندانی سیاسی نداشته باشیم. روزگاری که دیگر هیچ دیکتاتور حقیری نتواند از شانه ملت بالا برود و ادعای خدایی بکند. پس خیال دوستان عزیز که کامنت می گذارند راحت باشد. من هنوز سعی دارم همان خار کوچکی باشم که در گلوی استکبار داخلی فرو رفته است. خدایی که ما را از آن سختی ها رهانید، کارش بی حکمت نیست. ما شایسته آزادی هستیم و بدستش می آوریم.
سلام، من نمیدونستم بعضی مردم در حال تعقیب و گریز هستند ! من فکر میکردم een چیز ها مال فیلم ها و یا آمریکا لاتین در ۵۰ سال پیش بوده ! خدا پشت و پناهتان باشه . انشالاه روزی همگی آزادی ها ی مدنی سبزمان را جشن میگیریم.
درود بر بابک داد عزیز که دیگه الان خیلی از مردم خوب میشناسنش و برای سلامتی و موفقیتش دعا می کنند!
هومن 27 ساله از تهران
فقط میتونم مثل همیشه بگم به شما افتخار می کنیم
حق نگهدار شما
سلام بابک عزیز !
همواره این گونه بوده است که
"فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد"
بنده خوب و ظلم ستیز را خداوند حافظ و نگهبان است آرزومند و دعاگوی شما در این سفر پر خطر هستیم . پیروز مانید و سر افراز
سلام بابك جان
وقتي داستان اواره گيت رو مينويسي منقلب ميشم
خدا پشت و پناه خودتو خونوادت
موقع نماز هيچوقت شما رو فراموش نمي كنيم
به اميد پيروزي
13 ابان سبز ميمانيم
آقای داد پاینده و سربلند باشی
من ارزو دارم همه غربی ها با این نظام باشن همه توپ و تانکهاشون براه باشه وهمهشون مقابل ما مردم ایران- برادران و خواهران بازیافته پس از سی سال -که در کنار خدای خود هستیم قرار بگیرن و از این هم بیشتر بی حیایی بکنن و ببینن که چطور مثل غبار تو هوا مقابل ما محو میشن هیچگاه اینقدر خوشحال نبودم که مردم ما یکدست و بر حق شدن به جای پرخاش به یکدیگر و دنبال لقمهای بیشتر دویدن اینجور باهمن جای شکر بیکران داره یاحق بابک چیزی به صبح نماندهست
بابک عزیز بخداقسم منهم هروقت وبلاگ تورا میخوانم گریه میکنم ومتاسفانه غیر از اینکه تورا به آن خدائی که صادقانه ایمان داری وایمان دارم بسپارم کاردیگری از دستم برنمیاید .تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که از خدا بخواهم یارویاورشما وخانواده ات باشد وازدوستان سبز نیز تقاضا کنم آن ها که حداقل این فرصت رادارند که درمنزل وکاشانه خود درکنار خانوادشان هستند ومثل شما آواره نیستند درجهت اطلاع رسانی وروشنگری افرادی از هممیهنانمان که بعلت عدم دسترسی به اینترنت وماهواره در بی اطلاعی بسر میبرند کوشا باشند تاهرچه زودتر در براندازی این حکومت غاصب موفقتر باشیم .
kheili dostetan daram shoma wa khanewadehe darbedaretan ra be omide roozi keh hamehe ma dar bedarha manzeli be esme iran dashteh bashim Golman Holland
drod bar sarbaz dalir vatan khodavand iranzamin hamishe negahban mardan va zanan dalir iran bode va khahad bod benam khodavand iran sabz khahad shod bezodi hamegi in ra khahim did che zende va ia janbakhte dar rah azade anvaght az dariche cheshmhai zibai hamvatananeman khahim did faghat khahesh mikonam dostan name shahanshah ya digaran ra naiavarid zira khaili az hamvatananeman narahat khahand shod khodavand iranzamin negahban melat sabz iran bad
KHODAVANDE BOZRG HAMISHE BA HAGH GUYAN AST
KHODA HAFEZE TO HAGH GOYE SABZ VA KHANEVADEAT BAD!!!!
KHODAVANDE BOZORG hamishe ba hagh gooyan ast KHODA hafeze to haggoye sabz va khanevadehat bad
هربار كه وبلاگت رو به روز ميكنى نفس راحتى ميكشم.اميدوارم هميشه پاينده باشى
حق به همراهت:)
به یاری خدا چیزی تا پیروزی نهایی جنبش سبز نمونده:)
امید جان و فریبا و دوستان دیگر با لطف و همدلی زیاد نوشته اند:"بابک عزیز بخداقسم منهم هروقت وبلاگ تورا میخوانم گریه میکنم!..." این لطف شماست عزیزم اما تو را بخدا رحم کنید! من که روضه نمی خوانم عزیزان! گریه هم چاره کار نیست. اینها باید در ما و شما عزم و اراده لازمه را ایجاد کند تا هرچه در توان دارید و داریم برای سرنگونی این حکومت ظالم به کار ببندیم. سیزده آبان به خیابانها بیاییم و خار چشم دیکتاتورها باشیم.از همدلی های صمیمانه شما هم ممنونم. مستحکم و مقتدر به تشییع جسد استبداد بیندیشیم. یا حق!
بابک عزیز جدا گریه ام گرفت از این ماجرا دورتر که باشی از ایران دلنازکتری آخر... نمیدانم انگار خدا یار مسافر است روزی که داشتم می رفتم برای خداحافظی پیشش رفتم باورت نمی شود اگر بگویم فال گرفتم و گفت داری میروی و من هر روز برایت کاروان دعایی به شمال می فرستم و من داشتم به سوی شمال دور دست می رفتم...
من به معجزه سبز باور دارم اگر بدونی این دستبند کوچک سبز دور دستهای ما در این سوی دنیا چه معجزه هایی می کنه اگر بدونی چه قدر مهربان تر شدیم... دیروز دخترکی که تازه از ایران آمده بود مرا از این دستبند شناخت امروز او در خانه ماست مثل جوجه کوچکی به ما پناه آورد تا در این شلوغی سرد یخبندان کمکش کنیم باور کن سرتاپا عوض شدیم قانون اساسی دیگر خود ما هستیم تا آن مشرف به موتی که هر روز آرزوی مرگش را می کنیم...
ببخشیم و فراموش کنیم تا از این دوران گذر کنیم. ببخشیم حتی بدترین ها را.
بابک عزیز و خانواده محترم را عرض سلام و سلامتی دارم
دوستتان دارم و با چشمانی اشکبار سلامتی و آزادی شما را از او که همیشه با شماست خواستار شدم.شرمنده هستم که در آنجا نیستم تا خدمتی ناچیز کنم.
جزاک الله خیرن
سلام و درود بر بابک داد و خانواده اش که دیگر اعضای خانواده همه ما هستند باور کنید که این سخن خود حافظ است بدون انتخابی از طرف من خودم هم حیرانم/راه بزن که اهی بر ساز ان توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد/بر استان جانان گر سر توان نهادن/گلبانگ سر بلندی بر اسمان توان زد/قد خمیده ما سهلت نماید اما/بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد/در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی/جام می مغانه هم با مغان توان زد/درویش را نباشد برگ سرای سلطان/مائیم و کهنه دلقی کاتش در ان توان زد/اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند/عشقست و ((داد))اول بر نقد جان توان زد/عشق و شباب و رندی مجموعه مرادست/چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد/شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست/گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد/وقتی داشتم این شعر را می خواندم گریه ام گرفت اما یاد سخن شما افتادم و جلوی گریه ام را گرفتم.باارزوی انکه شما وخانواده تان را هرچه زودتر در جشن پیروزی ملاقات کنیم شاد وسالم.
جالب بود و عجيب و عجيبتر اونجا که اون دکمه نارنجي رنگ فقط بر اثر ضربه فعال ميشه و جريان بنزين رو قطع ميکنه و نه جور ديگهاي
man vaghean nemitoonam ehsasamo baian konam.shoma ye fereshte hasi ke khodesh baramoon ferestade. aida
این پیام را نمایش نده.
درود بر تو
بنظرم نباید آذربایجان را ذکر می کردی. باید از همین سایت برای رد گم کردن استفاده کنی. مثلا می گفتی شرق کشور، یک بلوچ. یا در پست بعدی یک داستان سرهم کن که مثلا در شیراز بوده اید و چه و چه ...
به هوشت شک ندارم. شاید همان شرق کشور باشید. فقط خواستم نظر خودم را بعنوان یک سیاسی قدیمی بگویم.
سلام گرم مرا به خانواده برسان
قدیمی
درود بر بابک داد عزیز
از شهر حافظ : امسال حافظ خیلی مهجور ماند ...
"هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند"
خامنه ای در انکار کارهای خود مانده و حالا خون بی گناهانی که ریخته شده داره دامانش و می گیره . خودش و دار و دستش .
روزی که خبر ریختن اولین خون به گوش رسید در دنباله اش فرو ریختن کاخ ظلم و ستم خامنه ای نیز شنیده شد .
بهترین مقاله ها را در ضد همین آقا می نویسی .
این جمله شاه جمله هاست :
حتی "شرم" هم راه گریز می طلبد تا نشنود!"
حکایت خیریت داشتن کارها چیزی است که سالهاست همه ما ایرانیان با اعتقاد با آن زندگی می کنیم.
"چند روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا"
پیروز و سر افراز همه ایرانیان آزاد اندیش
سلام آقاي داد و شب زيباي پاييزي تون بخير.
بي نهايت خوشحالم از خووندن اين سطور. و كم نيستند امثال من كه امنيت و سلامتي شما آرزو و دعاي هر روزه شون باشه. تك تك اتفاقاتي كه در اين صد و چند روزه براي شما و تك تك بچه هاي سبز ايران زمين ، البته با كيفيت هاي متفاوت افتاده نشونه است. نشونه اينه كه ما بر حق ييم. اين جنبش براي احقاق حق همه ماست ، فقير و غني ، زن و مرد ، پير و جوون ، بي دين و با دين... . حقوق همه ما در اين ساليان پايمال شده. هر كدوم به شكلي زخمي به دل داريم از ظلم و ظلمات... . خوب كه نگاه كنيم رگه هاي نور اميد داره كم كم بيشتر و بيشتر ميشه ، درخت سبزمون ريشه هاش داره جون ميگيره و شاخه هاش دارن هم ديگه رو پيدا ميكنن. و هزار بار خدا رو شكر كه شما رو هم در كنارمون داريم تا همه فرزندان ايران زمين با هم و در كنار هم آزادي وطن سبزمون رو جشن بگيريم. روز شماري ميكنيم براي 13 آبان تا سرمست شيم از عطر و نسيم آزادي... .
فراموش نكنيم كه ما بر حق ييم.
در پناه امن خداي مهربان ، سلامت باشيد.
درود بر بابک داد(دادخواه ملت ایران)
بابک جان امشب با خوندن این متن یاد این شعر افتادم:
ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
تو امید مایی پس بمان یاور
سلام عمو بابك جان. من اين ايميل را براي آقاي شكوهي فرد ارسال نمودم. براي شما هم در اينجا مي گذارم:
با درود فراوان. طبق نظر سازمان بهداشت جهاني همجنسگرائي از ردهء بيماريهاي رواني و اختلالات خارج گشته و امري طبيعي شمرده مي شود. اين گرايش در طبيعت و در بين ساير
موجودات نيز ديده مي شود. از طرفي دموكراسي يعني احترام به همهء عقايد، سلايق و گرايشات گوناگون حتي اگر ما به آنها معتقد نباشيم. احترام به هرآنچه كه ناقض حقوق ديگران نباشد. احترام به حريم شخصي ديگران. دموكراسي و آزادي معني نمي يابند مگر در سايهء احترام به سلايق، عقايد و گرايشات گوناگون. لذا ما جامعهء اقليتهاي جنسي ايراني كه در طي اين سي سال بارها مورد تعرض، تجاوز و حتي اعدام اين رژيم سفاك قرار گرفته ايم، خواهان وضع قانوني مبني بر آزادي و احترام به اين جامعهء اقليت ايراني هستيم.
سلام جناب داد عزيز
شما را از روزنامه سلام مي شناسم. من اهل هنر هستم.
راستش تا چند وقت پيش دلم ميخواست از اين کشور برم. توي آمريکا و امارات هم کار خوب پيدا کردم. اما الان ميخوام بمونم و پا به پاي مردم کشورم کشورم رو نجات بدم. شايد سياهي بيشتر از اين که هست بشه اما هميشه اين رشته به نخ رسيده و پاره نشده. به انتظار سحر شب را بيدار و هشيار مي مونم. خداوند پشت و پناه شما و خانواده بزرگمنش تان باشد انشاالله. دعاي خير مردم سبز ايران بدرقه روزهاي سفرتان.
بابک جان، ما ایرانیان از کودکی آموخته ایم كه "تو نیکی کن و در دجله انداز كه ایزد در بیابانت دهد باز". کاری كه شما میکنید بیش از نیکی به مردم است. مطمئنا شما اینکار را با عشق به وظیفه ی انسانی و ملی خود میکنید ولی این جز فداکاری نام دیگری ندارد. شما این فداکاری را در بیابان دشمنی, قساوت, ریاو بی عدالتی میکنید و خدا پاداش آن را در در دشت سرسبز پیروزی نه فقط به شما بلکه به همه ایرانیان خواهد داد. هیچ یک از ما در اینکه خدا پشت و پناه شما و خانواده شماست شک نداریم.
سلامت و پیروز باشید.
به هيچ وجه از رحمت الهي بي نصيب نخواهي بود ، مگر اينكه به عشق و محبتي كه هديه اي براي توست پشت كني.
بركات الهي همواره به سويت جاري باشد.
تو نه افتخار ايران بلكه افتخار آفرينشي.
بابک جان سلام
به قول آقای شهرام بیطار آنقدر شیرین و روان نوشته ای که از هر رمان و داستانی خواندنی تر و دلچسب تر است !
اما در همین کامنت آقای شهرام بیطار در جایی گفته:"نمیدونم به خاطر ذات پلید اینهاست یا چه چیز دیگه ای که همیشه شانسی شانسی یه طوری میشه که نمیتونن به ماها آسیب برسونن ".
آیا این همه معجزات کوچک و بزرگ که به اراده آن خدای یگانه و مهربان و بنا بر مشیتش در مورد بابک عزیز به وقوع می پیوندد شانس !!! است ؟
بابک جان با این دعاهایی که دوستدارانت در حق تو و خانواده ات می کنند نتیجه می گیریم که تو از جانب آن خدای حی و قیوم بیمه شده ای و تا او هست دست هیچ دجالی به تو نخواهد رسید ! مسئله مهم این است که تو صد در صد به این امور معتقد هستی وگرنه این حقائق ماورائی برایت اتفاق نمی افتاد !
من خیلی خوشحالم از اینکه اینچنین مورد توجه آن ذات مقدس قرار داری !
دوستدارت
محمد.
درود به بابک عزیز
چقدر زیبا چقدر معجزه وار و ....
و چه چیزها که در این 4 ماه نشنیدیم و ندیدیم
واقعا خدا رو شکر میکنم که حافظ و نگهبان شما بوده
قانون اساسی یکسان برای همه با هر نژاد و دین و باور
حکومت شایسته سالار نه لمپن سالار!
دست اهریمن خون آشام از شما دور باد
آقای داد عزیز!
من توی آلمان زندگی می کنم,اخیراباشماومطالب ومواضع شجاعانه شماازطریق سایت گویاآشناشده ام(بعدازانتخابات درایران)وامروزبرای اولین بارسری به وبلاگ شمازدم,باخواندن ماجرای شب توی جاده ماندنتان وکمک آن مردبامعرفت وفال حافظ پس ازمدتها بودکه خواندن یک مطلب اشک ازچشمانم جاری کرد,شیوه خلاقانه مبارزه ژورنالیستی,مدنی,وراهبردی شمادرمبارزه مخفی وابداع وپیشنهادآن به مبارزان آزادی,دقیقا همان متدی است که امروز درشرایط استبداد افسارگسیخته می تواند گره ای ازکارمبارزان بگشاید,چراپس ازطرح آن دربسط وتوضیحش پیگیری لازم رانکردید؛,خانم نرگس کلهر شیردخترایرانی درمصاحبه اش بعد ازپناهنده شدن به آلمان گفته که چیزی که جنبش سبز به آن نیاز داردشجاعت است,ومن این شجاعت رادرمردان وزنان کوشنده راه فردای ایران چنان که بتواند پایداربماند وریشه این استبدادسیاه را که دردل تاریخ ایران واندیشه ایرانیان است بکند وایرانی دموکراتیک رابرآن بناکندچنان استوارونهادینه نمی بینم,به همین خاطراست که شجاعت شما دربیان صریح وبدون ملاحظه وترس, کیمیایی است گمشده که باید دوباره کشف شودواین میسرنیست مگرازدسترس مستقیم وبلاواسطه آدمخواران ولی فقیه وشکنجه گران دورومصون ماندن,بدون درغلتیدن دردام وسوسه مهاجرت به خارج ازکشوروپرتاب شدن ناخواسته به بیرون ازدایره مبارزه فعال واثرگذار واین همان استراتژی است که بازجویان وامنیتی های حکومت سالهاست تقریباباموفقیت دنبال میکنند.
پایداروپویا باشیدآقای داد
Babak kheili movazebeh khodet bash
Sahar nazdik ast
ارسال یک نظر