انگار هفت هزار سال گذشته است. هفت
هزار سال از آن لحظه اي كه آن دو مرد وحشت زده روي سينه ات چُمپاتمه زده بودند تا
جلوي فواره هاي خون دهانت را بگيرند. و چه ناتوان بودند آنها و همه آدمها، از
بندآوردن آن فوران يكريز خون. براي من هفت هزار سال مي گذرد از آن روزي كه انگار
خونت را به صورت دنيا تُف كردي. و آخرين نگاهت را فرستادي به يك گوشه ي ناپيدايي
از وجودمان. جايي كه هست و نيست. جايي كه آنقدر هست كه انگار همه ي ماست. و گاهگاهي
هم كه نيست، نبودنش سنگيني دارد. وزن دارد.
روز مرگ تو، روز «تولد» چيزي در ما بود. روز پايان تو، چيزي در ما «شروع» شد. چيزي جوانه زد. و آن حس تازه، گويا بنا ندارد وجودمان را ترك كند. حسي ناگفتني است، كه از «ندايـي» آغاز شده و انگار هفت هزار سال است كه در وجودمان پژواك دارد و مي خواند! تو بگو؛ آخر اين چه پاياني بود اي آغاز پايان ناپذير؟!
روز مرگ تو، روز «تولد» چيزي در ما بود. روز پايان تو، چيزي در ما «شروع» شد. چيزي جوانه زد. و آن حس تازه، گويا بنا ندارد وجودمان را ترك كند. حسي ناگفتني است، كه از «ندايـي» آغاز شده و انگار هفت هزار سال است كه در وجودمان پژواك دارد و مي خواند! تو بگو؛ آخر اين چه پاياني بود اي آغاز پايان ناپذير؟!
۲ نظر:
مرگ بر رژيم هاي خونخواري مثل حكومت پوتين اسد خامنه ال خليفه چين كمونيست ...
سپیده درست پس از تاریکترین ساعات شب میدمد؛ فردا ازآن ما ست ...
ارسال یک نظر