۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

ما بي شماريم! ما هوشياريم!

يك خاطره جنگي براي 16 آذر!

شانزده ساله بودم كه به جبهه جنگ جنوب، زادگاهم در خوزستان رفتم. آنقدر كوچك و استخواني بودم كه ترسيدند اسلحه بدستم بدهند. حساب كنيد يك نوجوان لاغر عينكي كه فقط در كلاسهاي فرهنگ و هنر"آموزش عكاسي" ديده بود! براي همين از همان اول مرا فرستادند به واحد تبليغات و سمعي و بصري! آنجا هم چون دوربين كم بود، براي مدتي شدم "مسئول صوت"! كار پر طمطراق واسم و رسم داري نبود، ولي خيلي هيجان انگيزي بود و هر لحظه با شخص ملك الموت جنگ و گريز داشتيم! مسئول صوت قبلي، دو هفته پيش زخمي شده و به شهرش اعزام شده بود. او بچه مشهد بود. نفر قبل تر هم شهيد شده بود، بچه رامهرمز بود. ابزار كار يك مسئول صوت چند تا بوق بلندگو بود و مقداري سيم و دستگاه پخش صوت! و چند تا نوار كاست كه صداي كار كردن لودرها و بولدوزرهاي جهاد سازندگي روي آن ضبط شده بود! شبها بولدوزرهاي جهاد، سنگر مي ساختند و بلافاصله مورد هدف توپهاي عراقيها قرار مي گرفتند و سنگرسازان هم زخمي و شهيد مي شدند. عراقيها در شب، فقط صداي بولدوزرها را مي شنيدند و بر اساس صدا، محل بولدوزرها را تخمين مي زدند و همانجا را الله بختكي آن ناحيه را گلوله باران مي كردند. براي همين به كساني كه در جبهه ها سنگر مي ساختند، مي گفتند "سنگرسازان بي سنگر"! يعني كساني كه در معرض گلوله و توپ و خمپاره، بي دفاع و بي سنگر بودند و بدون هيچ پوششي، براي ديگران سنگر مي ساختند.به ما هم مي گفتند "بي سنگرتر از سنگرسازان بي سنگر!" يعني يك "شهيد بالقوه، آماده، دست به نقد!"

ما براي منحرف كردن عراقيها، تعدادي بوق در مناطق ديگري كار مي گذاشتيم تا با پخش صداي ساختگي بولدوزرها، عراقيها به اشتباه بيفتند و بولدوزرها هم بتوانند با فراغ بال كارشان را در محل ديگري انجام بدهند. طبيعتا" عراقيها به كجا شليك مي كردند؟ به محل نصب همين بوقهاي زبان بسته! و ما كه مسئول كار گذاشتن همين بوقها بوديم، بايد بلافاصله بعد از كارگذاري بوقها و روشن كردن پخش صوت و بلند كردن ولوم صدا، دو پاي ديگر قرض مي كرديم و الفرار! فرار بموقع تنها رمز زنده بودن بود. براي كارگذاري بوقها، حدود ساعت 7 شب مي رفتم به يك ناحيه پرت و بوقها را خيلي دورتر از بولدوزرهاي واقعي كار مي گذاشتم و صداي بولدوزر را پخش مي كردم و ولوم را بالا مي بردم. بار اول يك سرباز همراهم آمد تا مسير خاكي را نشانم بدهد و موتورسواري را هم يادم داد و از شبهاي بعد تنها ميرفتم. رفتنم دست خودم بود و برگشتنم دست خدا و خلاقيت خودم! موقع رفتن هوا تاريك بود ولي موقع برگشتن از شدت گلوله باران عراقيها همه جا روشن مي شد و سريع موتور را سوار مي شدم و گاز ميدادم و به اردوگاه بر مي گشتم. وقتي بر مي گشتم شام تمام شده بود!

حالا مي خواهيم در شب قبل از شانزدهم آذرماه از روي پشت بام منزلمان"الله اكبر" بگوييم. مي خواهيم شانزده آذر برويم دانشگاههاي سراسر كشور و نشام بدهيم كه ما هنوز هستيم. حالا دشمن خانگي است! اين اوست كه از بوق و كلك استفاده مي كند و ما بي شماريم و صدايمان بدون بوق بلند است. اما ممكن است دشمن خانگي در همين نزديكي باشد، نمي خواهيم كسي صداي ما را تشخيص بدهد و يا تصويرمان را شناسايي كنند! ديوارنويسي شبانه داريم، راهپيمايي روزانه داريم، تعقيب و گريز داريم! چه بايد بكنيم؟ خب اگر اهل عمل هستيد بسم الله! دشمن را بايد با هوشمندي فريب دادبر روي اعصاب دشمن بايد كار كرد، اين دشمن رفتني است حالا مي خواهد هزارتا بوق داشته باشد. ما بي شماريم و هوشيار.

پي نوشت: دو سال در جبهه هاي جنوب، افتخار داشتم داوطلبانه به خاك شهرم خرمشهر و كشورم ايران خدمت كنم. در لباس نيروي سابقا" مردمي كه در اين سالها، ديگر هيچ نشاني از آن ايام ندارد و ابزار ترساندن و سركوب ملت شده است. دو تن از پاكترين بچه هاي اين خاك، دوستان عزيزم در نزديكي ام به شهادت رسيدند. يكي از آنها ساعتي قبل از شهادت، با واكمن من داشت "چاووش شجريان" را گوش مي داد و آرام به ياد نامزدش اشك مي ريخت و با انگشتانش با خاك كف سنگر، بازي مي كرد. خون زلالش روي واكم باقي ماند و مدتها به يادش اشك مي ريختم. او و من، جزو زير بيست ساله هاي كوچكي بوديم كه كارهاي كوچكي مي كرديم كه در سرنوشت كلي جنگ تأثير داشتند. ا بچه هاي بي ريش، ريشه در اين خاك داشتيم و با اينكه يك "مسئول صوت" ساده بوديم، عاشق ايران بوديم. و من هنوز به نيابت از آن دو عزيز، عاشق ايرانم. به ياد آنها كه براي دفاع در برابر دشمن خارجي ماندند و كشته شدند، امروز در برابر دشمن خانگي ايستاده ايم. امروز از همگي دعوت مي كنم در شب پانزدهم آذر با فرياد "الله اكبر" عشقمان به ايران و نفرتمان از استبداد ديني حكومت را فرياد بزنيم. و روز شانزدهم آذر دانشگاههاي سراسر كشور را انباشته سازيم از سرود اي ايران!

۲۴ نظر:

Unknown گفت...

آقای داد
از خواندن خاطرهٔ جنگ شما بسیار لذت بردم. من به عنوان یک زن هیچ تصوری از جبهه جنگ ندارم و اعتماد چندانی هم به فیلمهای ساخته شده در مورد جنگ توسط کارگردانانی که از طرف سران جمهوری اسلامی فیلم می سازند هم ندارم. ولی با خواندن مطالبی از طرف شخصی مثل شما شرایط آن زمان رو درک می کنم. واقعا کسانی که به جبهه رفتند چقدر باخلوص و با نیت پاک بودند. در آن زمان همگی قبول داشتیم که صدام دشمن ما است و باید در مقابلش ایستاد. ولی مشکلی که الان داریم این است که دشمن ما دشمن خانگی است و این کار را بسیار مشکلتر می کند چرا که هنوز بسیاری از ماها آنها رو قبول دارند و یا آنها رو دشمن نمی دانند. ما زمانی پیروز خواهیم شد که همگی به این درک رسیده باشیم.ا

مریم گفت...

یکی از قشنگترین مقالاتی بود که خوانده ام
مرسی از قلم گرمتان که دل گرمی میدهد به تمام ما
مرسی

لیلا گفت...

با سلام خیلی دردناکه کسانی مثل شما که توی جبهه با دشمن ایران جنگیدن و از جونشون گذشتن حالا به جای اینکه ازشون تقدیر بشه مجبور به کوچ اجباری و زندگیه در خفا بشن تا بتونن حقایق رو به گوش مردم برسونن من هر روز برای شما وادمهایی مثل شما دعا میکنم که مزدوران حکومتی نتونن به شما اسیب برسونن امیدوارم زودتر این دوران به سر بیاد اندکی صبر سحر نزدیک است

ناشناس گفت...

پس بگو چرا اينقدر خونگرم و بيستي ، خوزستاني هستيد .
خيلي مخلصيم افتخار سبز خوزستان .

p.s گفت...

سلام و درود اقای داد
درسته من سن و سالم به جنگ قد نمی ده ولی همیشه از بحث جنگ و دیدن صحنه های ان فرار میکردم راستش تحمل دیدن عذاب کشیدن مادرم و گریه هاشو نداشتم نمی فهمیدم چرا تا چیزی از جنگ میدید اینجوری میشد شاید یاد برادرش می افتاد که هیچ وقت پیداش نکردند و براش قبر خالی درست کردند یا شاید یاد مادرش می افتاد یاد وقتی می افتاد که بهش خبر دادند طرف خانه شما رو زدند می گفت خودمو با عجله رسوندم از برادرم پرسیدم پس مامان کجاست؟گفت رفته خرید رفتم دنبالش پیداش کردم اما جسد خونیشو روی انبوهی از جنازه ها یا شایدم یاد تمام اوارگی ها و بدبختی هاش می افتاد نمیدونم...شاید هر وقت که می خواستیم بریم تظاهرات هم یاد همین چیزا می افتاد که اینقدر مصمم و شجاع بود شاید فکر میکرد باید بره به میدان جنگ و حقشو بگیره و نذاره دیگه خون هیچ شهیدی امثال ندا و سهراب پایمال شه...
من فداکاری و شجاعتت را از دو نفر اموختم و همیشه ازشون سپاسگذارم شما و مادرم...
ببخشید زیاد حرف زدم...
شاد و سلامت باشید...پگاه

ناشناس گفت...

نوشتن شما حرف نداره.
دست شما درد نکنه.

ناشناس گفت...

ba drod be sarbaz dalir vatan ma 16azar ra sabz khahim kard va shoma va tamami asheghan iran az aslami hezbolahi sekolar chap rast va har aghidehei dar roz 16 azar az hozor melat sabz iran lezat khahand bord va khab gheflat mostabedin parishan mishavad aghai dad saali daram ke hatman be an javab dahid chera nirohai nezami ya har shakhs englisi ra ke inha dastgir mikonand ra sari azad mikonand (ashare be do mored avali nirohai nezami va dovomi hamin chand roz pish chand varzeshkar dar abhai khalij pars)vali hazer be azadi digar dastgir shodegan atbae khareji masalan amrikaei ya faransavi nistand aia robah pir astemar englis posht parde ba inha zad va band darad khaheshan be in mored yek tahlil ghane konande az khodetan bedahid khodavand iranzamin hafez melat sabz iran bad

ناشناس گفت...

سلام آقای داد
راستش تا الان نمیدونستم خوزستانی هستی ولی الان که نوشتی خیلی حال کردم چون خودم هم اهوازی هستم و الان تهران دانشجو هستم.توی دوره ی لیسانس مدت 4 سال طنز نوشتم و باوجود تمام سختیها و سنگ اندازیها باز هم از کاری که میکردم لذت میبردم.حالا که بعد از این همه مدت صبر موقعیتی پیش اومده که بتونیم در مقابل این دیکتاتوری که سالها پیش در دانشگاهها شمشیرش رو در مقابل آزادیخواهی ما برکشیده بود بایستیم مطمین باش که کوتاه نخواهیم اومد و تا آخرین لحظه ایستادیم.
در ضمن اگه بتونید یه دعوتنامه واسه من بفرستین تا بتونم مطالبم رو واسه بالاترین بفرستم ممنون میشم.آدرس میلم هم همونی هست که باهاش نظرم رو میفرستم.
به امید پیروزی
به امید آزادی

ناشناس گفت...

با سلام خدمت شما آقای داد،منهم زمان جنگ همسن شما بودم و در خرمشهر زندگی‌ میکردم.با اینکه هرگز در جبهه نبودم ولی منهم یاد و خاطره شهرمان خرمشهر و شهیدان آنجا را فراموش نمیکنم .بخصوص محمد جهان آرا که میدانستیم همسر دبیر دبیرستانمان است و تازه بعد از شهادتش شنیدیم که چه فداکاری‌ها برای آزادی شهرمان کرد.به امید آزادی برای ایران و برقراری صلح در جهان.

ناشناس گفت...

همه با هم 16 اذر: دانشحو میمیرد اما ذلت نمی پذیرد
شب 15 اذر : الله اکبر ساعت 10 شب در همه جای ایران سبز

امید گفت...

.
.
.
.
.
.

دورد بر شرف شما ...

ناشناس گفت...

بابک عزیز، من فقط چند ماهه(از زمان شروع کودتای۲۲ خرداد) كه با نوشتههای شما آشنا شدم. ولی با وجود این مدت نسبتا کوتاه احساس میکنم خیلی خوب شمارو میشناسم، شاید چون هر نوشته شمارو با دقت و تامل خاصی میخونم و هر دفعه هم تاثیر عمیقی رو در من ایجاد میکنه. و هر بار هم میخونم، یه احساس اطمینان خاصی بهم دست میده. احساس اطمینان از اینکه انسانهای پاک، انساندوست و مبارز در کشور ما زیاد وجود دارن و شما نمونه خیلی خوبی از این انسانها هستین. و همینطور احساس اطمینان از اینکه بدون شک پیروزی با مردم آزادیخواه و سبز کشورمان خواهد بود... مهدی

ناشناس گفت...

drood ba shoma aghaye dad.irane azize ma kheili shahid dade.omidwaram ke khune in shahidan payman nashe w roozi irani azad dashte bashim.be omide inrooz ke midunam dige nazdike

ناشناس گفت...

من هم این شانس را داشتم که در نیمه دوم سال 1361 در جبهه گیلان غرب از میهنم دفاع کنم ولی بد شانسی آوردم یک ترکش خمپاره نخاع کمرم را قطع کرد و برای همیشه خانه نشین شدم! از 23 خرداد که مردم به خیابان ریختند دل و جانم، روح و روانم، همیشه همگام با مردم در خیابان و کوچه پس کوچه های شهر روان بود و تاسف میخوردم که نمیتوانم پا به پای آنها بدنبال خواسته های مشروع هم میهنانم باشم، زیرا به تنهایی نمیتوانم ویلچرم را برانم، اما حالا میتوانم با یک ویلچر الکترو مکانیکی این کار را بکنم و نمیدانید چه قدر خوشحالم! روز شانزده آذر در حوالی دانشگاه تهران میبینمتان. ما پیروزیم چون با هم هستیم و بیشماریم.

ایران زمین گفت...

درود به هموطنان عزیز وقتی دیروز داشتم اخبار رو نگاه میکردم خبر هدیه گل از سپاه به دانشجویان را شنیدم گریه ام گرفت گفتم ندا و سهراب و... رو کشتین حالا میخواین گل بدین . هموطنان این سپا مزدور ترسیده از ما. ما نباید از حق خودمون که سی سال هست پایمال شده بگذریم.
16 اذر حقمان را خواهیم گرفت و تا رسیدن به مجازات خامنه ای و سپاه و بسیج مزدورش و پس گرفت ایرانمان اعتراضات ادامه دارد.
ما بیشماریم

homayoun گفت...

dorod bar shoma
benevis, ke hamin , neveshteh az hezar tofang karatar hast. onha shekast khordand , khodeshan ham midanand, va baraye hamin hast ke az tahe galo faryad mizanand, chon feshare zeyadi tahamol mikonand, onha harche darnd, bar sar on ghomar mikonand, ta hala bakhtand

ناشناس گفت...

سلام عمو بابک جان. من چهارسال خرمشهر زندگی کردم. در زمان حملهء آمریکا به عراق. همین چندسال پیش. من خیلی خرمشهر را دوست دارم و دلم برای آنجا تنگ می شود. با اینکه امکانات چندانی آنجا نداشتیم. بگذریم. اما شما می گوئید باید دشمن را فریب داد و اثری از خود برجای نگذاشت. چگونه؟ لطفاً راه حل هم ارائه بدهید. خیلی دوستتان دارم. نه به خاطر تصویری که درذهنم به جای گذاشتید. فقط به خاطر خودتان که دوست داشتنی هستید. فقط به خاطر خودتان که دیگر عمو بابک من و دیگر هموطنانم هستید. یک عموی واقعی. یک عموی واقعی تر از عموی واقعی. شما و فرزندانتان را به دستان پرتوان، ایمن و معجزه گر خدا می سپارم و برایتان بهترینها را آرزو می کنم.

اندیشه سبز گفت...

روش ترکیبی عبور از فیلتر ،در وبلاگ اندیشه سبز.
انتشار دهید.rdpress.com

ناشناس گفت...

آن زمان که بنهادم سر بپای آزادی
دست زجان شستم از برای آزادی
بابک داد نازنین با درود مطلبی را که در مورد دوران دفاع مقدس نوشتی خوندم من هم بچه خوزستان هستم در آن زمان من 5 - 6 ساله بودم و مشکلات رایادم میاد . کاش میشد به من هم اطمینان میکردی که در خوزستان در خدمت شما باشیم
بدرود
به امید دیدار

sina گفت...

با درود به بابک عزیز! من هم مثل تو ۲ سال به صورت داوطلبانه جبهه بودم، از سال ۶۱ تا ۶۵. با این جنایاتی که "بسیج ولایت وقیح" نسبت به مردم عزیز مان ایران انجام دادند، من هم شرم می‌کنم بگویم به صورت بسیجی‌ به جبهه رفته بودم.
۱۶ آذر را بر "ولی‌ وقیح" تلختر از همیشه خواهیم کرد.

ناشناس گفت...

زيبا بودو ناب وزلال...
پاينده باشي و پيروز

ناشناس گفت...

آقای داد
از صمیم قلب خوشحالم كه هنوز مینویسید.گامهایتان استوار و قلمتان همیشه سبز و جاودانه باد.

Meysam گفت...

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

آری مرام عاشقان واقعی اینست. عاشقان ایران. آنهای که سر و جانشان را فدای ایران کرده اند. امروز هم در میدانی دیگر در برابر دشمنی دیگر آمادهء جانبازی اند.

دمت شما گرم و سرتان سبز

susan گفت...

خاطره‌ای که به دلا نشست. ما تهران بودیم و از نزدیک جنگ را ندیدیم. اما شجاعت جوان‌هایی‌ مثل شما را به صورت قصه، داستان و سینه به سینه به نسل جوان و کودکان مان میرسانیم. این کمترین کاری است که من به عنوان یک مادر ، زن ایرانی‌ می‌تونم بکنم. و اینکه در جنبش سبز کنونی‌ رسانه باشم، چون در فراق از وطن، تنها کاری که از دستم بر میاید رسانه بودن می‌باشد. پیروز باشید