➖بابکداد➖
از هشت سالگی، «کاتب» نامههای مادرم شدم. شاید این هم از «شگردهای مادرانهاش» بود تا دیکته و انشای مرا «ورز» بدهد؛ همانطور که «آرد حلوای» خوشمزهاش را ورز میداد.
🔹جمعهها حلوا میپخت و سهم هر کداممان را در نعلبکی کوچکی میگذاشت. حلوا؛ دلتنگیهای غروب جمعه را میشست و میبُرد.
بعد مرا مینشاند کنارش که «برای خانمجان نامه مینویسی مامان؟» خانمجان، مادربزرگم بود در بروجرد.
با کامی شیرین از حلوا، کاغذ و مداد میآوردم و مینشستم کنارش. چه قدر دلم لک زده برای دوباره نشستن کنارش! برای شنیدن صدایش، تا کلامی تقریر کند و من تحریر کنم که: «خدمت خانمجان عزیزتر از جانم…»
ما خرمشهر بودیم و خانمجان و خالهها و دایی و… فامیل مادری، همه بروجرد. غروبهای جمعهی آخرِ هر برج، دلتنگیهای مادر را نامه میکردم و برای فامیل مینوشتم.
🔹آخر برجها؛ نگاهش به آسمان بود. تا «هلال ماه نو» را میدید، چشم میبست و دعایی زیرلب زمزمه میکرد و صورتم را با دستانش جلو میکشید و بعد، چشمهای عسلیاش را رو به من باز میکرد. لبخندی میزد و من هم به نینی چشمانش زُل میزدم که شبیه دو ماه درخشان بودند. یکبار شنیدم به خواهرم میگفت: «سرِ برج، هلال ماهِ نو را که دیدی، چشماتو را ببند و هر چی میخوای از خدا بخواه و… توی صورت بابکی نگاه کن!» و روی این، وسواس داشت.
یک بار از صف نانوایی یا بازار، هلال ماه نو را دیده بود و چشم بر زمین دوخته و فقط مسیر خانه را پاییده بود تا چشمش به صورت کسی نیفتد. خودش را به خانه رساند و فریاد زد: «بابک!» و من که سراسیمه آمدم، چشم بر من گشود و نفس عمیقی کشید. و با هم رفتیم صف نانوایی.
🔹من نه میدانستم هلال ماه نو چیست؟ و نه از برکت سر در میآوردم. میدانستم سیده خانم بزرگوار من، اهل دروغ گفتن نیست! میدانستم فرشتهها؛ اصلاً دروغ بلد نیستند! در میان آن همه نگاهها اما، نگاه هیچکس باورِ نگاه او را نداشت. و هیچکس به آرامشبخشیِ او لبخند نمیزد؛ خاصه بعد از آنکه چشمهایش را باز میکرد! آن «آرامش» وسیع، جزئی از نهادش بود.
همیشه نگرانش بودم. و نگران پدرم. وقتی در خواب بعدازظهر بودند، گاهی میرفتم و از نزدیک نفس کشیدنشان را بررسی میکردم! یا تپش قلبشان را! از نبودنشان وحشت داشتم. پدرم یکبار بیدار شد و نگفته، فهمید. مرا در بغلش گرفت و آرام به خواب رفتم.
🔹بعد از پایانِ نامه به خانمجان، مادر آه میکشید که: «کاشکی میشد حالی هم از دایی سیدجعفرتون بپرسم!» و من که با همان آه کوتاه دیوانه شده بودم، میپریدم کاغذی نو خطکشی میکردم و میگفتم: «اصلاً برای هر سه تاشون مینویسم، تا فرق نگذاریم»! و این داستانِ هر آخرِ برج ما بود.
نمیدانم چرا در ذهنش اینطور مانده بود که من میگفتهام: تا بین آنها «بیعدالتی نشود»! بزرگتر که شدم بارها گفتم: آخر منِ هشت،نه ساله چطور «عدالت» را بلد بودهام به زبان بیاورم مامان من؟ «فرق گذاشتن» را شاید، ولی بیعدالتی؟ با این حال او اصرار داشت میگفتهام «تا بیعدالتی نشود»! آیا این هم شِگردش بود برای «ورز» دادن روحم در ایام جوانی؟ نمیدانم!
🔹کاتب کوچک، کمکم خطش بهتر و غلطهای املاییاش کمتر میشد! آدرسها را حفظ شده بود و انشایش در مدرسه خریدار داشت! تمبرهای باطلهی نامههایی که میآمدند را جمع میکرد. مادر تمبرها را در آب میخواباند تا از پاکت نامه جدا شوند. بعد به درِ یخچال میچسباند تا خشک شوند و در کلکسیون کوچکی میگذاشتیم. آن همه لذت، «میوههای نامه نوشتن» بودند که حالا چه کمیاب شده. و تازه فصل «خواندنِ نامههای رسیده» چیز دیگری بود!
🔹دیگر نه برای حلوا یا تمبر، که «خودِ نوشتن» برای کاتب کوچک جذاب شده بود. و رضایتی که مادر با هر نامه داشت و دعاهایی که زیرلب میخواند و به سمت پسرکش فوت میکرد… همه برای کاتبِ مادر «شیرین» بودند، به اندازهی تمام حلواها!
کمکم آموختم «عبارات نو» به کار ببرم. شاید در ده سالگی از روی کتابها و رُمانهای خواهرم، یاد گرفتم دلتنگیهای مادر را جور بهتری بیان کنم. جوری بنویسم که اثر بکند! تا خانمجان را هوایی کند که بار سفرش را ببندد و به خرمشهر بیاید.
🔹یادم هست یک بار بعد از پایانِ نوشتن، وقت بازخوانی آنچه نوشته بودم، اشک مادر چکید روی کاغذ. قلبم فشرده شد و برگشتم. سرم را از روی پایش برداشتم و نگاهش کردم. بغض راه نفسم را بسته بود. گفت: «چه کلمههای تازهای! چه به دلم نشست فدات بشم! چه قلمی!»
🔹مادری در میان آن همه مشغله و کارگری و سختی و رسیدگی به بچهها، ذهن و قلم پسرکش را هم «ورز» میداد: حریری و نرم مثل حلواهایش، در «اندوه غروبهای جمعه»؛ با «شیرینیِ نوشتن»!…
🔹تا امروز هیچکس نمیداند چرا همیشه «بی دستمزد» مینویسم و اغلب «حقالتحریری» کار نمیکنم! امروز میگویم:
این قلم؛ «وقف آن مادر» است!…
بابکداد ۹۸/۵/۱۷