tag:blogger.com,1999:blog-106282729098209677.post1640202823418903584..comments2023-10-09T14:37:09.923+03:30Comments on فرصت نوشتن | بابك داد: درنگ آمد! تحليل كوتاهي از سه رخدادBabakDadhttp://www.blogger.com/profile/16522900678696001857noreply@blogger.comBlogger1125tag:blogger.com,1999:blog-106282729098209677.post-46596832564833517932012-10-03T17:47:41.926+03:302012-10-03T17:47:41.926+03:30لحظه ای بنشین!کمی بنگر چه کرده است با تو؟چه مانده ...لحظه ای بنشین!کمی بنگر چه کرده است با تو؟چه مانده است از تو؟می توانی ببینی؟<br />نمیبنی.یا خود را به ندیدن زده ای؟اگر نمیبینی کمی گوش کن.<br />از شرفت خبری نیست،از آبرویت و یا از آخرین رد انسانیت.<br />نه خبری نیست!تو کور شده ای و خود نمیدانی.تو عادت کرده ای به این بوی گند.به این لجن،به این چسبناکِ گندناک.تو عادت کرده ای که اگر قدمی از قفست بیرون گذاری جان میدهی و اکنون تو نمیدانی زندگیت با مرگت هیچ تفاوتی ندارد<br />وقتی حتی لحظه ای به آزادی نمی اندیشی.تو عادت کرده ای به مختصر خوراک نان و کباب از تکه مردار عزیزانت -که مدت هاست توانایی لمس وجودشان را نداری- بسنده کنی و با اشتیاق ذرات گوشت را به خونابه وجودیت اضافه کنی.تو در خودپسندیت غرق شده ای و نمیبینی.تو با امید کور شده ای.با ترس فلج و غریزه وار خود را به چهار چرخ عالم زنجیر کرده ای.نمی دانی که اندکی زندگی بیشتر -به قیمت فروش عشق هایت به دست های متجاوز شهوت زده - نمی ارزد به این انگِ بی شرفی،به این حیوانی زیستن.عاقبت خواهی مرد،فاحشه وار به خاک میپیوندی و انعکاس نگاهت بی جان میشود.مدت هاست من هم نمیبینم و کور شده ام، من هم مثل تو.با دستی دستم را بگیر و با دست دیگرت دست کس دیگری را.بدان عاقبت دستهایمان بینایی را باز میابد.عجول باش پیش از آنکه از سر اجبار از قفست بیرون آیی و ببینی که دیگر سربازی برای کشتنت نایستاده است.عجول باشAnonymousnoreply@blogger.com