۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

ملتی که نخبگانش را زنده به گور می‌کند!

نسل امروز شاید به سختی به خاطر بیاورد که «#غلامحسین_‌ساعدی» نویسنده نمایش و فیلم «#گاو» بوده است.
گاو؛ به کارگردانی #داریوش_مهرجویی؛ قصه همان «مش‌حسن» است که در سوگ ‌گاو خویش، خود به گاوی افسرده و طغیانگر تبدیل می‌شود و به «گاو مش‌حسن» تغییر هویت می‌دهد. غلامحسین ساعدی علاوه بر گاو، چندین نمایشنامه و داستان نوشت و در ۴۹ سالگی، در همین «#پاریس افسونگر» و در انزوایی دلگیر مُرد! پیکر او در کنار #صادق_هدایت که او هم دلگیر از مردمانش، سالها قبل در همین پاریس، مرگ را برگزید و خودکشی کرد؛ در گورستان #پره‌لاشز دفن شد‌. ساعدی مشهور به «گوهر‌مراد» سالها در میان انبوه هموطنانی زیست که «مُرده»‌ی نخبگان خود را دوست‌تر دارند! مردمی که نخبگان خود را زنده‌به‌گور می‌کنند تا بتوانند کنار سنگ مزارشان بایستند و عکس‌ یادگاری روشنفکرانه و «سلفی» بگیرند.
نامه‌ای که می‌گویند زنده‌یاد ساعدی خطاب به همسرش نوشته، گویای این واقعیت تلخ است که نخبه‌کشی، «خصلت تاریخی و دیرین» ما بوده و هست. مردمی که عاشق سوگواری‌اند و اخیرا” به‌جای روشن کردن شمع در تشییع جنازه نخبگان، از خود «عکس سلفی» می‌گیرند تا در حافظه موبایل‌شان ثبت کنند که در دفن یک نخبه دیگر هم حضور داشته‌اند!
و به این می‌اندیشم که ما چه هنرمندیم در زنده به گور کردن نخبگان خویش. و چه شوقی داریم برای فخر‌فروشی با مُردگان مشهور و عکس یادگاری گرفتن بر سنگ مزارشان...
بابک‌داد. دوم آذر ۱۳۹۲
سالروز غروب «#گوهر_مراد»
 _____________
نامه منسوب به زنده‌یاد ساعدی 
خطاب به همسرش:
عیال نازنازی خودم!
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بیخانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمی توانم خودم را جمع وجور کنم. ناامیدِ ناامید شده‌ام. اگر خودکشی نمیکنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می کشیدم از این زندگی و خودم را راحت می کردم. از همه چیز خسته ام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمی فهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شده ام. تیره و بدبخت و تیره‌بخت شده ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند. کثافت محض اند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته ام.
سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصه های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را می گویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته‌ام. شلوارم پاره پاره است. دگمه هایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. میخواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته ام، بی خانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می گیرد. من حاضر نشده‌ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می خواهم. من زنم را می خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس.
شوهر (غلامحسین ساعدی)

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ؛ از خواندن این مطالب از خودم بیزار شدم و ...
بی اختیار بیاد مطالب کتابهای جامعه شناسی خودکامگی و نخبه کشی ؛ما چگونه ما شدیم؟ و ... افتادم کتابهایی که برای رهایی از این صفات رذیله و آگاهی از علل آنها ؛ اینکه ما در جامعه ای هستیم که از نظر ساختاری تاقص و متمایل به هرج و مرج است و این نمیشود درست شود جز با تفکرات سازمانی! شاید مردم باید یاد بگیرند درکنارهم بصوورت گروهی برای منافعی مشترک و دراز مدت تر تمرین کنند.

ناشناس گفت...

با سلام متن مقاله جدید شما و پیام این شخص ناشناس مرا به یادکتابی از زنده یاد مهدی بازرگان انداخت و در آن کتاب هم انعطاف پذیری ایرانی و رضایتمندی ایرانیها در ادوار گذشته مورد مطالعه و بحث قرار گرفته بود ؛ اینکه چرا ایرانیها با هر تغییر رژیم به حکومت دژخیمان کمک کرده اند تا قبلی را سرنگون و خود به همان ظلمها بپردازند... بنظرم درست تر اینست که مردم مانند رنسانس در اروپا به این نتیجه برسند که مطالبات فردی به جایی نمیرسد و سندیکاها و سازمانهای مردمی را چه با اطلاع و اجازه رسمی دولت و حکومت و چه بدون اجازه اقدام کنند. یک دست صدا ندارد و این دستها باید بر اساس منافع اصناف وئ طبقات و گروههای اجتماعی سازمان یابند.

ناشناس گفت...

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش