۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

قمار تمام عيار! بخش اول


قمار تمام عيار!
خاطرات چهارماه زندگي مخفي
ما در ايران
بخش اول
به آقا رسول نگهبان مجتمع گفتم:"زنجيرو بنداز!" و او زنجير خروجي مجتمع آپارتماني را انداخت. از آن لحظه گويا زنجيرهاي بسياري از پاهايم باز شدند. شنبه 23 خرداد 88 وقتي آقا رسول زنجير را انداخت، يك سفر صد وبيست روزه در داخل كشور را با دو فرزندم شروع كرديم كه بارها با خود دستگيري و با خود مرگ، صورت به صورت شديم. سفري كه يك "قمار تمام عيار" بود.
در زندگي، پيچ و خم هايي هست كه مسيرت را تغيير مي دهند. اتفاقات جديد، از تو آدم تازه اي مي سازند. گاهي زنجيرهايت گشوده مي شوند و گاهي اتفاقات تلخ به زندگيت، عمق و معناي تازه اي مي بخشند. بدون اين گذرگاه هاي سخت و بدون اين زير و زبر شدن ها، زندگي چيز بي معنايي است. براي من اين اتفاق با تماشاي يك فيلم كوتاه يك دقيقه اي افتاد. چند روز بعد از فرارم از دست مأموراني كه تا چند قدمي ام آمده بودند. همان فيلم كوتاهي كه حالا ديگر ممكن است بيش از دو ميليارد آدم در سراسر دنيا آن را ديده باشند؛ آخرين لحظات زندگي يك دختر ايراني، دختري به نام "ندا"!
تصاوير تكان دهنده كشته شدن ندا، همان تحول بزرگي را در من به وجود آورد كه ابعاد تازه اي از مرا به خودم شناساند و باعث تولد احساسات و بروز توانايي هايي در من شد كه هرگز گمان نمي كردم آنها را داشته باشم. اين اتفاق، همچنين چيزهايي را هم در من كشت. چيزهايي مثل ترديد و ترس را! و مرا ناچار از انتخاب هايي كرد كه تا سي و هشت سالگي، حتي به آنها فكر هم نمي كردم؛ چندماه زندگي مخفي و سراسر استرس، "رو در رويي با دستگاه امنيتي نظام!" ، "گريز از مأموران" و "افشاگري".
تماشاي فيلم كشته شدن "ندا" در ظهر روز بعد از قتلش در سي و يكم خردادماه 88 در يك كافي نت در "نوشهر"، از من آدم تازه اي ساخت. آدمي كه هميشه دوست داشتم باشم. يا شايد از آن مي ترسيدم. آدمي كه بتواند بدون سانسور حرفش را بزند، از گفتن نترسد، و اگر لازم شد حتي براي عقيده اش، براي آزادي و براي حق طلبي، با جان خود "قمار" كند و در اين قمار تمام عيار، سر از پا نشناسد. آدمي كه ترس را بترساند و ترديد را فراري بدهد. آن زنجيرها كه برداشته شدند، مانند زايشي بود كه از من، يك آدم با توانايي هاي تازه و نگاهي نو ساخت. زايشي كه حتما" در بسياري ديگر از هموطنانم روي داده و اينك ما نشانه آن تغيير بزرگ را در خيلي از آنها مي بينيم.از "ميرحسين موسوي" بگيريد كه اكنون آدم متفاوتي است، تا مادران "ندا" و "سهراب" و "كيانوش" و... كه همگي اكنون آدمياني هستند متفاوت از آنچه پارسال بودند و صدها آدمي كه قبلا" جور ديگري بودند و امروز شخصيت هاي متحولي يافته اند. آن شانس بزرگ براي خيلي ها البته ميسّر و ممكن نشد؛ معروف ترين آنها آقاي هاشمي رفسنجاني بود كه هنوز در "ترديد" و ترس به سر مي برد.
بايد از حال و هواي اين روز تولد دوباره ام بگويم. تولدي كه مثل هر زايشي، پر درد و سخت بود و البته شيريني هاي خودش را هم بدنبال داشت. اما لازم است كمي به عقب برگردم. به آن شنبه كودتايي، 23 خرداد 1388. دخترم "مهسا" تازه امتحاناتش را تمام كرده بود و "ميلاد" هم پاي كنكور بود. هر دو درس خوان و جدي بودند و نياز داشتند تا بعد از چندماه كار مداوم پدرشان، سفر كوتاهي كنيم. اما قرار نبود سفرمان در همان شنبه شب و با آن عجله انجام شود. حدود ساعت ده شب، مردي با موبايلم تماس گرفت و آدرس خانه مرا خواست تا بسته اي برايم بياورد و بعد صداي بوقهاي مشكوك روي خط و ...! اين صدا با فرد تهديد كننده ماههاي گذشته، كه بابت مصاحبه هايم با صداي آمريكا تماس مي گرفت؛ تفاوت داشت. صدايش خش دار و عصبي بود. بعدها دانستم مأموران سپاه ليستي در دست داشتند و خستگي دستگيري تعداد زيادي فعال سياسي و روزنامه نگار در يك شب، مانع شده بود نقش يك خواننده علاقمند وبلاگم را بازي كند!
از اينجا درگيري دو "وَر ِ ذهنم" شروع شد! "وَر ِ خوش بين" و "وَر ِ بدبين" ذهنم! آنها هميشه در دو طرف يك ميز خيالي درست وسط مغز من مي نشينند و سر هر چيزي با هم جر و بحث مي كنند. "وَر ِ بدبين" ذهنم بي رودربايستي خطاب به من گفت: "نوبت به تو هم رسيد!" همزمان "وَر ‍ خوش بين" گفت: "سخت نگير! نگران نباش!" ور بدبين گفت:"آخه كدام خواننده وبلاگي، اين وقت شب تلفن ميكنه و آدرس يه نويسنده رو ميخواد تا براش يه بسته ببره؟ اين قضيه خيلي بو داره! اين انتخابات نبود، كودتا بود و حالا وقت سركوبه. همين!" و او راست مي گفت انگار!
ايستادم وسط اين دو و گفتم حالا وقت كل كل كردن نيست! من فعلا" آمادگي دستگيري ندارم! يكي از آن دو "وَر" از درون وجودم زد زير خنده. "ور ِ بد بين ذهنم" چشم غره رفت و گفت:"زهر مار! از عصر چند نفرو گرفتن و خيلي هام جواب تلفناشونو نميدن! اگه اينو بگيرن بچه ها رو چيكار كنه؟ بچه ها بدون اون چيكار كنن؟" اين سئوال را در طول يك سال گذشته صدها بار از خودم پرسيده بودم و بعد از هر جمعه شب كه با "صداي آمريكا" مصاحبه تلفني مي كردم، تشويش و نگراني بچه ها و احتمال احضار و دستگيري در تمام روز شنبه با من بود. اما بروزش نمي دادم. "وَر ِ بدبين" گفت:"اما اين يكي جدي به نظر مياد! فعلا" فقط بايد از خونه بريم بيرون! بعد يه فكري مي كنيم!"
به بچه ها گفتم :"يادتونه قرار بود بريم مسافرت؟" گفتند :"آره!" بلافاصله پرسيدم:"حالا آماده ايد همين الان بزنيم به چاك جاده و بريم سفر؟" هر دوتا گفتند:"كِي؟" گفتم:" همين الان! اگه اومدني هستين تا يه ربع ديگه توي پاركينگ باشيد! فقط لوازم خيلي ضروري بياريد! زود!" هر دو شروع كردند به جنب و جوش. ميلاد آهسته به مهسا گفت:"وضعيت عادي نيست! زود باش. بابا گفت فقط چيزاي خيلي ضروري!" به يكي دو دوست از حزب "اعتماد ملي" و "مشاركت" تلفن كردم. تلفن كرباسچي و تقي كروبي قطع بود. تلفن ابطحي رفت روي پيغامگير. بقيه هم يا بر نمي داشتند و يا نبودند. لپ تاپم را جمع مي كردم و يك ريز عرق مي ريختم. شايد مال هيجان بود يا قند بالاي خون و يا هر دو. كسي كه تلفن كرده بود دوباره زنگ زد. باز اسمم را اشتباه گفت:" ببين آقاي راد! من همون خواننده شما هستم كه تلفن كردم! گفتم كه يه بسته اي دارم كه بايد همين الان به شما برسونم! همين الان! آدرستون رو بدين ما داريم ميايم!"
اين بار دوم بود كه نام فاميل مرا اشتباهي "آقاي راد" صدا كرده بود. "وَر ِ خوش بين" ذهنم ديگر پذيرفت كه كاسه اي زير نيم كاسه است. گفت:"اين تلفن دو معنا دارد. اين آدم خواننده وبلاگ نيست چون اسمت رو هم درست نگفت. اين يعني اينكه آنها تو را از نزديك و با نام فاميلي دقيق نمي شناسند و ضمنا" آدرس تو را هم ندارند وگرنه نمي پرسيدند آدرس بده. پس تا آدرسي ندارند، خطري نيست!" و نتيجه گرفت:"بي خيال!" اما "وَر ِ بدبين" گفت:"ممكنه با رديابي از طريق موبايل يا هر كوفت ديگه اي، خونه را پيدا كرده باشن! كار سختي نيست كه مخابرات اين كارو بكنه. زود باشيم دست دست نكنيم! وقت نداريم." سر هر دو داد زدم:"بسه ديگه بابا!"
ميلاد گفت:"چي بسه؟ همين ساك سفري هميشگي رو برداشتيم و پتو و غذاي نانسي و... ما حاضريم!" گفتم:" با شما نيستم! همينا خوبه! بيا كامپيوتر رو هم ببر باباجان!" مهسا ادمه داد:"من و نانسي رفتيم پايين!" نانسي سگ كوچولويش را زد زير بغل و رفت. ميلاد هم رفت. موقع بستن در، نگاه آخري به خانه كوچكمان كردم. شايد اين آخرين نگاه به اين آپارتمان اجاره اي باشد. فرش كرمي را صاف كردم. چقدر مراقب بوديم لكه اي رويش نيفتد. دستگاه DVD را ديدم و فيلمهايي را كه ميلاد با ظرافت در كيفش چيده بود و از بهترين فيلمهاي سينمايي كلكسيوني درست كرده بود كه حتي به بهترين دوستانش هم امانت نمي داد. كتابها را... با كفش برگشتم روي فرش كرمي و سه كتابم را برداشتم."صد روز با خاتمي"، "آخرين سلام" و "رأي مردم"! اين كتاب آخري مربوط بود به تقلب گسترده شوراي نگهبان در انتخابات مجلس ششم و دفاعيات مصطفي تاج زاده. با خود گفتم ديدي اين بار هم چه بر سر رأي مردم مي آورند؟ تقلب عادتشان بود ولي اين بار، وقاحت را به 63 درصد رسانده اند.
خانه كوچك را دوباره ورانداز كردم. انديشيدم شايد دلم براي يك چيزهايي از اين خانه تنگ شود. مثلا" براي اين روبان سبز كه ميلاد از اجتماع بچه هاي مقابل ستاد ميرحسين با خودش به خانه آورده بود و حالا روي پيشخوان كابينت بود. روبان سبز را برداشتم و گذاشتم توي جيبم. شماره آخر روزنامه "اعتماد ملي" را هم ديدم و آن را هم برداشتم. آخرين شماره انتخاباتي اين روزنامه (20 خرداد) بود و من هم مطلبي در آن نوشته بودم با عنوان:"مرام كروبي ستودني است!" پرسيدم راستي آقاي كروبي الان كجاست؟ چرا تلفنهاي رئيس ستادش آقاي كرباسچي جواب نمي دهد؟ذهنم پر از سئوال بود.
چراغها را خاموش كردم و در خانه را بستم. وقتي از مجتمع بيرون مي رفتيم، نگهبان گفت:" مهموناتون الان اومدن آقاي داد! نمي دونستن واحدتون چنده؟ منم بهشون گفتم ببخشين اما اگه شما واقعا" مهمون آقاي داد هستين، خودتون بايد بدونين كجا دعوت شدين! بهشون شماره واحدتون رو نگفتم! ولي اونا اومدن داخل مجتمع. حالا شما دارين تشريف ميبرين؟ اوناهاش اون پژو بود كه رفت توي لاين سه!" گفتم:"بر مي گردم آقا رسول! زنجيرو بنداز!" و او زنجير را انداخت.
در آن شنبه شب "ندا" هنوز زنده بود و من داشتم اين جمله دكتر شريعتي را در ذهن ناخودآگاهم مرور مي كردم: «شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن بر باطل، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود و اگر دشمن را نمی کشد، رسوا مي كند.» هنوز تصميم قاطعم را براي كاري كه در ذهنم داشت شكل مي گرفت، نگرفته بودم كه از مجتمع زديم بيرون. چيزي از درون من مي گفت: اگر نتواني دشمن را از پا در بياوري، شايد بتواني رسوايش كني. اين گوي و اين ميدان!
ادامه دارد...

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

روز پدر... مبارك

روز پدران آ‍زاده مبارك باد

روز پدر بر پدران زنداني غيوري كه بابت تفكرشان در زندان اسيرند، مبارك باد. و بر همه شما پدراني كه به فرزندان خود درس آزادگي و انصاف مي دهيد، فرارسيدن روز پدر مبارك باد.

پي نوشت: با آرزوي آزادي همه مردان و پدران اين سرزمين دربند؛ بهزاد نبوي، عرب سرخي، احمدزيدآبادي، عيسي سحرخيز، عبدالله مؤمني، داود سليماني، حشمت الله طبرزدي و... نامها بسيارند. به يادم بياوريد پدران دربند سرزمينم را.

پي نوشت2: مبارك باد بر پدران "ندا آقا سلطان"، پدران سهراب ها، كيانوش ها، ترانه ها،... و بر پدران شهيدان جنبش مردمي و سبز مردم ايران. مبارك باد روز پدر بر پدران شيوا نظرآهاري، بهاره هدايت، عاطفه نبوي، و دختران و شيرزناني كه در زندان استبداد اسيرند. به ياد بياوريم پدران قهرمان ديارم را.

پي نوشت3: روز پدر بر آقايان موسوي، كروبي، خاتمي، كه دلاورانه در نوك حمله هجوم اين استبداد سياه ايستاده اند، مبارك باد.

پي نوشت4: تبريك به پدراني كه از تبعيد فرزندانشان خسته نمي شوند. پدران روزنامه نگاران، فعالان سياسي و حقوق بشري، پدران صبور مهاجران...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

"راز بقا"! گامهاي مصباح و احمدي نژاد براي بلعيدن كشور!

منبعد "چماق عريان" حكومت مي كند!

گام هاي مصباح و احمدي نژاد براي بلعيدن كشور!

خيلي سخت نيست در ميانه همه جنجالهايي كه در كشورمان برپاست، رد پاي اتفاقات بزرگتري را ببينيم كه در شرف وقوع هستند. اكنون آيت الله مصباح يزدي نزديك تر از هميشه به تصاحب كرسي رهبري جمهوري اسلامي است و در حال اندازه گيري "جامه ولايت" و برداشتن آخرين گامهاي خود است. بعد از يكسره كردن كار بيت امام و مراجع قم، اكنون نوبت به بريدن بقيه شاخه هايي است كه مقام معظم رهبري مي توانست از آنها بياويزد و مدتي بر قدرت باقي بماند؛ هاشمي رفسنجاني، سران جنبش سبز، مجلس، مجمع تشخيص مصلحت، خبرگان...؟ اينكه در سر آقاي مصباح چه مي گذرد، چيز پيچيده اي نيست. ولي نكته مهم اين است كه اين روزها نوبت "نسق گيري از مجلس" بود كه گهگاه صداهايي از آن بر مي خاست! جنجال اين نسق گيري، باز هم "فرقه مصباحيه" را به سايه برد تا روزي كه زمان "ظهورشان" فرا برسد!

در اين هفته مجلس شوراي اسلامي، دو مصوبه جنجالي داشت كه جنجال بر سر اولي، باعث شد اهميت مصوبه دومي ناديده گرفته شود! مصوبه اول مجلس مخالفت با دولتي شدن نظارت بر دانشگاه آزاد اسلامي و به نوعي مخالفت با تصاحب اين دانشگاه توسط دولت كنوني بود. اين مصوبه باعث شد گروههاي سازمان يافته مقابل مجلس تجمع كنند و بر عليه "مجلس فرمايشي!" شعار دهند و با شعارهاي تندي بر عليه علي لاريجاني رئيس مجلس، خواهان لغو اين مصوبه شوند! علي لاريجاني در سخنانش اين تجمع و شعارهاي دانشجويان بسيجي در مقابل مجلس را "بي ادبانه، دريدگي و ..." خواند اما نهايتا" امروز با لغو اين مصوبه جنجالي، بر خواست همان جماعت "دريده" كردن گذارد و مجلس وابسته و ضعيف هشتم، به طور علني تسليم تهديدهاي اوباشان شد! گروه سركوبگري كه به طور واضحي تهديد كردند "مجلس را به توپ خواهند بست"!

امروز مجلس با يك طرح فوريتي، مصوبه خود را پس گرفت و راه را براي "تسخير دانشگاه آزاد توسط دولت كودتايي" هموار كرد. اما مصوبه دومي كه بي سروصدا از كنار اين غوغاها عبور كرد، تمديد دوره شوراهاي شهر و روستاي كنوني از چهار سال به شش سال و به بهانه "تجميع انتخابات" بود! بر اساس اين مصوبه، شوراهاي كنوني كه عمدتا" از حاميان احمدي نژاد در انتخابات سال قبل بودند، به جاي دوره چهارساله قانوني شان، مي توانند تا زمان برگزاري انتخابات بعدي رياست جمهوري (سه سال ديگر) باقي بمانند تا هر دو انتخابات رياست جمهوري و شوراها همزمان برگزار شوند.

شايد جنجال هاي ديروز و امروز مجلس، كمي بيش از اهميت واقعي شان توسط برخي رسانه هاي دولتي بزرگنمايي شدند تا اهميت اين مصوبه دوم ناديده گرفته شود. با تمديد دوره شوراهاي كنوني، احمدي نژاد بهترين حاميان مالي خود را در شوراها و شهرداريها براي انتخابات دوره بعد رياست جمهوري حفظ خواهد كرد و در آن زمان از كمكهاي ميلياردي شوراها و شهرداريها براي بقاي "حكومت مادام العمر" خود بهره خواهد گرفت. تا آن زمان او دو گزينه خواهد داشت؛ يا جانشين مناسبي براي خود انتخاب خواهد كرد و مانند مدل «پوتين/ مدودف» در روسيه، با يك جابجايي تاكتيكي در قدرت باقي خواهد ماند. و يا به حدي گستاخ خواهد شد كه طرح رياست جمهوري مادام العمر خود را به كرسي بنشاند. كه البته احتمال اين دومي بيشتر است. چون هم او جسارت لازم براي اين كارها را دارد و هم سايرين را به اندازه كافي ضعيف خواهد كرد كه مخالفتي با وي نكنند. پروژه ضعيف كردن ديگران، مدتهاست كليد خورده و اكنون نوبت تصاحب دانشگاه آزاد و تسخير ثروتهاي نجومي آن و زهر چشم نشان دادن به مجلس بود كه همه اينها به لطف "چماق عريان" حل و رفع شد.

تا سه سال ديگر، احمدي نژاد طرحهاي بسياري براي عملي كردن نقشه هاي خود براي "بقا" در سر دارد، ولي او ظاهرا" بيننده خوبي براي سريال مستند "راز بقا" نبوده، وگرنه مي دانست هميشه جانوران ديگري هستند كه منتظر خوردن روباه شكارچي به انتظار نشسته اند و كاردهاي خود را تيز مي كنند! همان طور كه علي لاريجاني هنوز واقعيتهاي اين بازي را باور نكرده است. امروز لاريجاني و ساير اصولگرايان "آينده محتوم" خود را در جريان اين جنجالها ديدند. به فاصله يك هفته از حمله گروههاي سازمان يافته به بيوت مراجع تقليد در قم و سكوت شرم آور مجلس در مقابل اين تهاجم ها، ديروز شتر همين "اوباش سالاري" در مقابل مجلس لاريجاني هم زانو زد و نوبت به توهين و حذف به او و سايرين هم فرا رسيد! آنها با چشمان خود ديدند "راز بقا" بزرگترين راز هستي است و نوبت شكار شدن، گاهي قبل از آنكه فكرش را بكنيد، فرا مي رسد! دير نيست زماني كه نوبت به مقام معظم رهبري برسد. آقاي مصباح يزدي مدتهاست جامه رهبري را "پروو" مي كند و حالا كه بحث "راز بقا" شد بد نيست بدانيم "تمساح"، جاندار بسيار صبوري است كه مي تواند تا يك ساعت زير آب نفس خود را حبس كند و منتظر شكار بنشيند، پوست فوق العاده سختي دارد و شكارش هم بسيار دشوار است. دندانهاي تمساح در همه سنين عمر دوباره در مي آيند و در صورت نبودن غذا، تمساح قوی، همنوع ضعیف تر خود را می خورد.

توضيح: براي عضويت در صفحه در فيس بوك مي توانيد به اين نشاني بياييد و با ساير دوستان گفتگو كنيد و يا بحثها را دنبال كنيد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

اين اوباش سالاري فقط يك قرباني ندارد!

"اوباش خودجوش"

دامان سه گروه ديگر را هم خواهند گرفت!

حمله هاي ديروز و امروز اوباش فدايي رهبري به بيوت آقايان منتظري، صانعي و حمله لباس شخصي ها به منزل جان باختگان (مانند مادر شهيد سهراب اعرابي)، شمشير چندلبه اي است كه اگرچه امروز مخالفان آقاي خامنه اي را دفع مي كند، اما دير يا زود دامان سه گروه اصلي و از جمله خود رهبر اوباشان را هم خواهد گرفت و آنها نيز قربانيان ديگر اين حملات سازماندهي شده خواهند بود. قربانيان اين قائله سه دسته خواهند بود:

دسته اول قربانيان: آنهايي هستند كه در مقابل اين حملات سكوتي مرگبار كرده اند و مانند مردگاني بيروح فقط نظاره گرند. افرادي مثل آقاي هاشمي رفسنجاني، مكارم شيرازي(كه قائله اخير را كليد زده) و ساير مراجع و علماي قم و از اين قبيل. به زودي دسته اوباشها به آنها نيز خواهند رسيد و دير نيست زماني كه آنها هم قرباني حرص سيري ناپذير آقايان كودتاچي و رهبر معظم شوند.

دسته دوم قربانيان: آنهايي كه قدر قدرت مردمي را نمي دانند و در مقابل تهديدهاي حكومت، شمشير خشم مردم را در نيام و غلاف فرو مي برند. كساني مانند آقايان ...و... و صدها شخصيت متنفذ ديگر، كه مورد احترام ملت هستند ولي ظاهرا" قدر جايگاه تاريخي خود را نشناخته اند. آنها نيز به زودي قرباني سكوت خود خواهند شد.

دسته سوم قربانيان: آنهايي كه فرمان اين حمله ها را صادر كرده اند و رفتار اوباش سالاران را تأييد و حمايت مي كنند. كساني مثل آقاي خامنه اي، جنتي، احمدخاتمي و لاريجاني ها. ترديد نكنيم اينها قربانيان بدفرجام اين خليفه كشي خواهند بود كه امروز آن را به راه انداخته اند و از آن حمايت مي كنند. دير نيست روزي كه دفتر آقاي خامنه اي زير چكمه هاي همين اوباش فتح شود و در خانه اش محبوس شود و از مقام امامتي كه به او بخشيده اند، خلع گردد. آن هم توسط همين اوباشي كه امروز جيره خوار اويند ولي هواي سروري و سالاري در سر مي پرورانند. "خودكرده را تدبير نيست!" عبرتهاي تاريخي به ما چنين مي گويند. هر سه دسته اي كه برشمرديم، قربانيان قطعي اين اوباش سالاري خواهند بود. دير يا زود. اكنون سكوت جايز نيست و از هيچكدام از دسته هايي كه در بالا برشمرديم، انفعال و بي عملي پذيرفتني نخواهد بود. خواه به حكم اخلاق، و خواه به حكم عقل.

اين كاخ كه ميبيني، گاه از من و گاه از تو!

جاويد نمي ماند، خواه از من و خواه از تو!

اما قبل از همه اينها، دسته بزرگ ديگري هم قربانيان اين اوباش سالاري بوده و هستند. مردماني مثل من و شما، شهرونداني كه يا قبلا" در اين آتش سوخته ايم و يا فكر مي كنيم آتش اين تسويه حساب بزرگ اوباشان به كاشانه ما نخواهد رسيد. همه ما مردمي كه امروز خاموشيم، نظاره گريم و ساكتيم. در حقيقت نوبت ما مردمان بيدفاع، خيلي قبل از اينها شروع شده و ما همچنان در صف بزرگ قربانيان اين اوباش سالاري ديني هستيم. گيرم كسي به صداي شكستن استخوان يك ملت توجهي نمي كند و آن را نمي شنود!

ديري است خانه و حريم امن و بيوت ما مردمان بي دفاع، بدست امثال اين اوباشان فتح شده، زندگي و جواني مان را دزديده اند و به نام دين، شيشه نازك دنياي ما را شكسته اند و روح مليت را در ما كشته اند. اينك ما مردمان ديرسالي است سكوت خود را با بغض شكسته ايم و به جوشش و خروش درآمده ايم و بناي بازايستادن هم نداريم. اكنون ما چشم بر دهان شماهايي دوخته ايم كه در صف اهانت و حبس و حصر نشسته ايد و دم فرو بسته ايد! تا ببينيم آيا به فرياد مي آييد؟ و يا در سكوت مرگبار خود مدفون خواهيد شد؟ اينك شمائيد و انتخابي دشوار! اينك مائيم و انتظاري سرشار!