۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

راههاي رسيدن به "پيروزي" بي شمار است!

يك بسيجي كه با تلنگري به راه آمد!

آقا رضا "بسيجي" بود، اما "آدمكش" نبود.اصلا" اين كاره نبود و اگر آن "تلنگر" را در روز قدس نمي خورد، شايد حالا داشت براي شانزده آذر از "حاجي" باتوم و گاز فلفل تحويل مي گرفت و امضاء مي داد. يا شايد داشت سطل رنگ بدست، ديوارنوشته سبزها را پاك مي كرد. اما حالا نامه نوشته كه:"من ديگه يك سبزم آقا داد!"

يكي دو روز بعد از "روز قدس" بود كه تلفني با رضا حرف زدم! قيد يك خط موبايل اعتباري را زدم و با فردي بسيجي تماس گرفتم كه ظرف دو روز چهار بار برايم ايميل فرستاده بود و اصرار داشت چند لحظه با من حرف بزند تا از روي صدايم مطمئن شود خود خودم هستم و بعد ماجرايي را برايم بنويسد!برايش به شوخي نوشته بودم: مي خواهي برايت بزنم زير آواز و چهچهه؟ نوشتت: صداتونو مي شناسم.

29 شهريور بالاخره از جايي دورتر از محل اقامتم با او تماس گرفتم تا سيم كارت را بلافاصله بعد از تماس (و احتمالا" رديابي) بسوزانم و از محل دور شوم. تا گفتم "سلام" صدايم را شناخت و به تته پته افتاد. گفت:" من رضام! بغض جلوي گلومو گرفته! صداي شما درسته. همونه كه توي صداي آمريكا شنيدمش آقا داد! من نوكرتونم. نوكر مرام و..." ده بيست دقيقه اي حرف زديم. تقريبا" مطمئن شدم اين "آقا رضا" راست مي گويد و خطري در كار نيست. يك حس اطمينان در من به وجود آمد و مكالمه را ادامه دادم تا حرف بزند. به دقيقه دوم نرسيده بوديم كه به گريه افتاد. از خانمي بنام "راضيه خانوم" حرف مي زد. زني كه در روز قدس اين آقا رضا را به قول خودش كن فيكون كرده بود. جواني كه ديگر نمي خواست بسيجي باشد.

از او خواستم حرف بزند. گفت:"تلفني خطريه، ايميل مي نويسم براتون. ميترسم خطتون لو بره، شنود بشه! اينا خيلي حرومـ... هستنا!" گفتم من مشكلي ندارم. نمي خواي حرف بزني؟

شروع كرد به گفتن:" روز قدس به ما بچه هاي نارمك گاز فلفل دادن و باتوم! من الان سه ساله بسيجيم آقا واسه كار. دو سالش از كنكور عقب افتادم و قبول نشدم. بخدا ما اهل كتك زدن مردم نيستيم. توي شلوغياي روز قدس، يكي از بچه ها گازو پاشيد به ملت و خودش عقب رفت. گاز فلفلش مستقيم پاشيده شد توي چشاي من! فقط سعي كردم فرار كنم و بدوم. دويدم و با سختي ديدم توي يه كوچه ايستادم. راستش ترسيدم. گفتم اگه اين ملت منو اينجا گير بيارن تيكه تيكه ام ميكنن. تا خواستم بزنم بيرون، يه خانوم رسيد و گفت: بيا. بيا آب بزن بهش. از صداش فهميدم همسن مادرمه. بازوم رو گرفت و برد وسطهاي كوچه. چشام ديگه هيچ جا رو نمي ديدن. گفت چشاتو ببند. بعد يه پارچه رو خيس كرد و گذاشت رو چشام. خنك شدم ولي هنوز چشامو بسته بودم. بعد صداي يه موتورو شنيدم و داد و بيداد يه مرد كه مي زد و مي رفت. پشتم سوخت و افتادم زمين. بعدا" فهميدم پليس بوده و باتوم چكي (همينجوري) ميزده و ميرفته. وقتي باتومش خورد توي كمرم، تازه فهميدم چه گناهي مي كنيم. البته بخدا من حتي يك باتومم به كسي نزدم. همش خودمو مي زدم به سرماخوردگي و مريضي و نمي رفتم..."

او با كمك راضيه خانوم و برادرزاده راضيه خانوم به خانه آنها در همان كوچه هدايت مي شود. چند ساعتي آنجا مي ماند و تيمارش مي كنند و سوزش چشم و درد باتومش بهتر مي شود. اما آقا رضا اينجايش را محاسبه نكرده بود!

" يهو شنيدم دو تا جوون اومدن داخل خونه و با راضيه خانوم پچ پچ كردن. يهو سروصداشون در اومد و حمله كردن به اتاقي كه من توش دراز كشيده بودم. راضيه خانوم فرياد زد:«به روحش قسم نمي بخشمتون اگه دست به اين پسر بزنين. به خودش قسم خوردم كه باور كنين!» اونام يهو ساكت شدن و رفتن بيرون. مدتي بعد اومد و گفت:«بهتري پسرم؟» باز آبميوه آورده بود. پرسيدم:راضيه خانوم! اسمتون همينه ديگه؟ ... بچه هاتون بودن؟ مي خواستن يه بسيجي بدبختو بزنن؟ بخدا من كسي رو نزدم امروز. اصلا" هيچوقت. ما رو براي ترسوندن ملت ميارن. بعضيام جوگير ميشن و ميزنن. ولي من كسيو نزدم به خدا. گفت: ميدونم پسر جون. من خودم ديدمت كه هاج و واج وايساده بودي و كسي رو هم نمي زدي. تقصير اون دوستت بود كه روي مردم گاز پاشيد و تو رو به اين روز انداخت! حالا بهتري؟ باز پرسيدم: اونا رفتن؟ گفت: «آره نترس. اونا كاري با تو ندارن. اون كه اومد و عصباني شد دوست صميمي سعيد بود. داغه، جوونه. يهو قاطي كرد.» پرسيدم:سعيد كيه؟ گفت: «تو الان روي تختش دراز كشيدي تا بهتر شدي. اون سي خرداد كشته شد، با گلوله يه بسيجي

آقا رضا نتوانست اين ماجرا را تعريف كند. به گريه افتاد. ادامه تماس به مصلحت نبود. خداحافظي كرديم و سيم كارت تلفن را سوزاندم. نمي دانم چرا در اين مدت خبري از او نبود. تا همين هفته قبل كه باز آقا رضا برايم ايميل زد. ظاهرا" كمي دردسر داشته تا به يك بهانه اي از بسيج فاصله بگيرد. گويا توبيخ هم شده بود. گفتگوي ما با چند ايميل، به صورت كتبي ادامه يافت.

آقارضا نوشت:

"مادر يك شهيد، من بسيجي رو برده خونه شون، تيمارم كرده، مثل پسر خودش كمكم كرده، روي تخت پسر شهيدش گذاشته استراحت كنم! اينها منو خيلي داغون كردن. بعد خواهر سعيدآقا اومد و منو ديد. بعد باباش اومد. نشستن خيلي صميمي گفتن و با شوق و ذوق از تظاهرات مردم حرف ميزدن.. خواهر سعيد با شوق و خنده بهم گفت: نيگا كن ببين ساعد دستمو بسيجيا سياه كردن! و آستينشو تا بازو زد بالا و نشون داد. ديدم كبود شده گفتم:«اي نامردا! از دخترا چي ميخوان ديگه؟» هاج و واج موند. با خنده و تعجب گفت:« اه بابا! اين عجب بسيجي باحاليه! چشماشو بر نگردوند! آااي برادر، ساعد خواهرت كه نامحرمه! نبايد مي ديدي!» و همگي خنديدند. منم به خنده افتادم. خيلي ماه بودند. وقتي مي خواستم برم خونه، يهو ديدم يك جوون از بيرون خونه رسيد.راضيه خانم گفت:«حامد جون اين داداشتو برسون شبه!» با گرمي اومد جلو و گفت:«بريم. اسمت چيه؟ حالا پاي ما سبك بود داري ميري؟» گفتم: «هفت حوض! گلبرگ» گفت «بيا بالا». سوار پرايدش شدم و با راضيه خانوم و خواهر و باباي سعيد خداحافظي كردم. خواهر سعيد با شيطنت گفت:« رضا ديگه نري بسيجا! وگرنه داداشم نيستي ديگه!» نمي دونم چرا بهش گفتم:«چشم آبجي. قسم مي خورم!» سوار ماشين كه شدم هنوز دست تكون ميداد. چشمام هنوز مي سوخت، منتها نه از گازي كه اشتباهي بهم زده بودن، از اشك. حامد( همون جوون) فهميد دارم گريه مي كنم. گفت:« اين راضيه خانوم و خانوادش هنوز داغدارن. سعيدو سه ماه قبل توي شهر... كشتن. دانشجو بود. ولي همين خانواده تا حالا به چند تا بسيجي مثل تو كمك كرده باشن خوبه كه كسي از مردم باهاشون گلاويز نشن؟ راضيه خانوم مردمو قسم ميده كاري به كار اين جوونا نداشته باشين. هنوز هر هفته ميره زيارت قبر سعيد. سعيد بهترين دوست من بود كه دوستاي تو كشتنش.» من سكوت كردم. گفت: «شوخي كردم بابا. تو حالا دوست خودموني. راضيه خانوم سفارشتو كرده!» گفتم:«اونا دوستاي من نيستن بخدا! ديگه نيستن.» گفت: « ببخشيد. بايد ميگفتم دوستاي سابق تو! راضيه خانوم بهم گفت تو بين اونا "بر" خوردي. گفت مثل خود مايي.»

"قبل از اينكه توي خيابون گلبرگ پياده بشم، حامد يك چيزي گذاشت كف دستم. بعد مشتم رو بست و گفت:«خداحافظ پسر! به زودي مي بينمت!» من پياده شدم. بغض اجازه نمي داد حتي حرف بزنم و ازش تشكر بكنم. رفتم جلوي خونه مون. اومدم كليد خونه رو در بيارم كه ديدم كف مشتم يه تيكه پارچه كوچيك سبز گذاشته. اونجا ديگه بغضم شكست. همونجا دوباره قسم خوردم ديگه نرم بسيج. اما توي كف حرف حامد موندم كه از كجا مي دونست كه ما به زودي همديگه رو مي بينيم؟ نمي دونم شايدم مي دونست، محبت بزرگترين سلاح اونا بوده!»

در ايميل بعد از رضا پرسيدم:«حالا مگه ميخواي دوباره بري؟» نوشت:«من كه سيزده آبانم رفتم، منتها با سبزها. 16 آذرم ميخوام برم، آقا داد بخدا منم ديگه يه سبزم. ميدونم 16 آذر حتما" حامد و راضيه خانومو و آبجي و خانوادشونو مي بينم. ميخوام نشون بدم ما شيرپاك خورده ايم. چندتا پوستر هم براي 13 آبان و 16 آذر پخش كردم توي خونه ها. شبونه. يواشكي. ميخوام به سعيد كه چندساعت روي تختش استراحت كردم، دينم رو ادا كنم. آقا داد راضيه خانوم منو آدمم كرد، حامد منو آدمم كرد. نه با كتك، با لبخند. بخدا هيچ قدرتي مثل محبتي كه بمن كردن، منو آدمم نكرد. من آدم شدم. شما اين سلاحي كه دارين، پيروزتون مي كنه!» برايش نوشتم:«مواظب خودت باش پسر! اين ديگه سلاح تو هم هست. تو هم سبزي.» نوشت: «راست ميگين عمو بابك، ما بي شماريم!» و يه علامت اسمايلي(لبخند) هم گذاشت پشت جمله اش.

باري؛ رضا "بسيجي" بود، اما "آدمكش" نبود. تلنگري بايد مي خورد، تا او را به قول خودش كن فيكون مي كرد. ما مي توانيم روزي صدها از اين تلنگرهاي كوچك اما مؤثر بر ديگران بزنيم و خيلي ها را سبز كنيم. كاري كنيم تا احساس تازه و بهتري به زندگي پيدا كنند. تا "سبز" شوند. روز قدس، محبتهاي ساده خانواده بزرگوار يك شهيد سبز، از رضاآقا هم يك "سبز" ساخت. يك سبز واقعي. گاهي از خودم مي پرسم. بد نيست شما هم بپرسيد: آيا ما مي توانيم از ديگران يك "سبز" بسازيم؟ شبيه كاري كه مادر سعيد كرد و "سرخي" داغ دلش را فرو گذاشت و هنوز دارد با محبتي بي پايان، شمار "بي شماران سبزها" را بي شمارتر مي كند؟ بايد از خود بپرسيم براي افزئدن بر اين بي شمارها، ما چه كرده ايم؟ گاهي يك "تلنگر" كافي است و طرف را كن فيكون مي كند! اين آقا رضا هم "كن فيكون" را انداخت روي زبان ما و رفت قاطي سبزها!

پي نوشت: "تلنگر" را وقتي و جوري بايد بزنيم كه از رعايت ساير نكات امنيتي غفلت نكرده باشيم. همه بسيجيان هم مثل آقا رضا قابل اطمينان نيستند، اما مي شود به همه آنها نشان داد ما سبزها، با گل بر گلوله غلبه خواهيم كرد و سياهي دلهايشان را با سبزي خود خواهيم شست. با نهايت هوشياري و با لبخند و طراوت و بهاري كه براي ايران مي خواهيم.ما پيروزيم. چون به قول آقا رضا بزرگترين سلاح را داريم. شك نكنيد.

توضيح: اسامي را تغيير داده ام و مستعارند.

اين نوشته تقديمي بود به مادران داغدار شهيدان سبز، مادران عصرهاي شنبه پارك لاله. مبادا تنهايشان بگذاريم.

۲۲ نظر:

ناشناس گفت...

آقا بابک...من یک سبزم که تمام توانم رو مثل خیلی از سبزای دیگه رو مبارزه گذاشتم.این مقاله شما بدجوری من رو منقلب کرد.زار زار گریستم.به یاد شهدا افتادم,به یاد خودمون که شاید شونزده آذر ما هم شهید شیم.ولی بابک جان انگیزم برای مبارزه بیشتر شد و سبز می می مانیم و سبز می کنیم.

نیلوفر گفت...

اشگهام نمیگذاره کی بورد رو درست ببینم..فقط میدونم برای مهرورزیدن در مقابل خشونت و جهل قدرت روحی زیادی لازمه ..من هر روز سعی میکنم تمرین کنم.. باید طومار خشونت را در این سر زمین را یکبار برای همیشه با سبزیمان خشک کنیم..درود بر تو بابک که یک ایرانی راستینی..در 16 اذر با یک شاخه گل به خیابان میروم ..بچه های ما انجایند..در هر لباسی انها فرزندان ایرانند پس بچه های مادران ایرانند.چه در دانشگاه چه بیرون ان..

ناشناس گفت...

یک تجربه:
روز چهلم شهدا در بهشت زهرا، نیروهای انتظامی از گلهایی که به سمتشان پرتاب می کردیم استقبال کردند. اما گاردهای ویژه حاضر نمی شدند گلها را از دست مردم بگیرند. اما یکی از همین افراد گارد ویژه روز 25 خرداد از پشت آن ماشینهای سیاه طوری که همقطارانش نبینند برای ما V نشان می داد :)

ایران زمین گفت...

درود بر هموطنان عزیز . از محبت خارها گل میشود . بعضی از این بسیجی ها واقعا گناهی ندارن گول خوردن و مغزشون رو شستشو دادن . اما هنوز هم راهی هست به ما بپویندین نزارین بیشتر از این خامنه ای خرتون کنه .

دوستان 16 اذر فقط برای دانشجویان نیست برای تمام مردمه . پس همه با هم برمی خیزیم

ناشناس گفت...

منم عین خیلی ها چشام پر اشک شد وقتی این نوشته رو خوندم و متاسفم که بخاطر وضع وخیم پاهام نمیتونم تو تظاهرات ها شرکت کنم اما همیشه یه روبان سبز دستم و از خودم جدا نمیکنم اونو اونقدر میبندم تا روز آزادی سبزها از دستم برش دارم و تو هوا برای ایرانی ها سبز تکون بدم

ناشناس گفت...

ما بیشماریم و سبز....
باشد که بزودی همه ایران سبز شود....

ناشناس گفت...

یک سوال دارم و دوست دارم جوابش را از شما بگیرم.

اتفاقی که الان در جامعه ی ایران افتاده _که فکر می کنم اتفاقیست وحشتناک_ این است که سبزها فکر می کنند هر کس که طرفدار این جنبش نیست پس بسیجی است، پس حکومتی است، پس آن طرفی است و احمدی نژادی است و قاتل جان و مال و ناموس مردم است.

نظر شما چیست؟ امیدوارم بگویید اشتباه می کنم.

مواظب خودتان باشید.
یا حق.

هانيه گفت...

آقاي داد من و مامانم هر شنبه ميريم پارک لاله. البته ما کسي رو تو اين اتفاقات از دست نداديم ولي داييم رو سال 62 اعدام کردند. اون جا که ميريم مامورهاي انتظامي، سربازها همه و همه با لحن خيلي زشت و صداي بلند با مادرها صحبت ميکنند. هر هفته ما با اين مزدور ها دعوا داريم.اونا داد ميزنند، ما هم داد و بيداد ميکنم. ولي واقعا اين نوشته شما منو تحت تاثير قرار داد. بعد اين گفتگوي شما با اون جوون بسيجي به اين نتيجه رسيدم که ميشه بهتر از اين ها هم برخورد کرد. درسته که هنوز نميتونيم فراموش کنيم که تو چند ماه گذشته چي به سر دوستانمون آوردند، چند نفرشون رو کشتند، ولي ديگه مطمئنا داغدار تر از مادر اون شهيد نيستيم.

Unknown گفت...

دوست عزیز؛
ساسان آقایی روزنامه‌نگار و وبلاگ نویسی که در طول ماه‌های گذشته بارها از طرف ماموران امنیتی تهدید و احضار شده بود، ظهر یکشنبه یکم آذر بازداشت شد.وی از هم کاران روزنامه‌های «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «توسعه»، «مردم‌سالاری»، و «فرهیختگان» بود.
ساسان آقایی ماه گذشته به دفتر پیگیری در چهارراه ولی‌عصر احضار شده بود و پس از حضور در آن‌جا مورد بازجویی قرار گرفته بود. از محل نگه‌داری و وضعیت وی و هم‌چنین اتهامات این روزنامه‌نگار تا این لحظه خبری در دست نیست .
امضای نامه 293 نفر ازروزنامه نگاران و فعالان سیاسی و اجتماعی به مراجع تقلید میتواند علت اصلی این دستگیری بوده باشد.
از همهٔ کسانی‌ که قلبشان برای سرزمین ایران و مردم ایران می‌‌طپد خواهش مندیم ساسان عزیز این روزنامه نگار آزاده را تنها نگذارند.
امضا ی یکایک شما امید و دلگرمی‌ ساسان است در شبهای تار و دیوار‌های سرد سلول انفرادی
لطفا امضا کنید :
http://www.gopetition.co.uk/online/32458.html
http://sos-sasan.blogfa.com

ناشناس گفت...

بابک عزیز سلام
مطلبت منو به گریه انداخت
امیدوارم همیشه به دور از گزند این دیوانگان باشی
همیشه سبز باد ایران
16 آذر قرار ما جلوی در دانشگاه تهران

ناشناس گفت...

دیروز شنیدم جوانی که در سپاه دوره سربازی را میگذراند شاهکاری انجام داده است.
روز سیزده آبان وی وقتی مامور نگهداری از بازداشت شدگان در یکی از اتوبوس های سپاه بود میبیند ماموران یک فردی را بشدت مضروب میکنند وقتی اورا تحویل این سرباز میدهند سرباز قهرمان ناگهان بفکر میافتد تا همه دستگیرشدگان را آزاد کند.، چند دقیقه بعداو دستبند های همه بازداشتی ها را بازکرده و آنها را فراری میدهد خود او نیز درحالیکه به فرد مضروب کمک میکرد فراری شده است.

ناشناس گفت...

دوست داری مایی که این ور آبیم و دستمون به ایران نمی رسه رو گریه بندازی؟ دست مریزاد چه خوبم این کارو کردی، به خدا دلمون پیشتونه، پیش اثال مادرای گمنان شهدا، مادر ندا، مادر سهراب. کی میشه بیاییم ایران تو بغلت زار بزنم آقای داد؟ اما گریه از روی شادی آزادی ایرانمون باشه نه از روی ضعف نموری.....

ناشناس گفت...

نه اهل قلمم و نه نوشتن میدانم. سلام چون همبشه سخن از دل برآوردی و لاجرم بر دل نشست.بیشتر به یک رویا می ماند تابه یک واقعیت. واقعیت امروز ما مادرانی هستند که ناباورانه بر مزار فرزندان بی گناه خود بوی آنها را می کاوند و قاتلان فرزندشان رابر اریکه قدرت نظاره گرند. در آخر مقاله ات بدرستی اشاره کردی مبادا به وادی ساده انگاری و خوش خیالی بی افتیم.اما مرز بین خیال و واقعیت چیست؟خیال، اتوپیای مدارا مداری در ایران و تحمل یکدیگر و با یکدیگر در ایران بودن است. اما واقعیت! رد پای بیست ساله شلاق دژخیم بر پاهای من است.واقعیت جای مشت بازجو بر ابروی من است.واقعیت کلیه های بیماری است بواسطه ادرار خون در ظرف غذا.واقعیت دزدیده شدن پنج سال از بهترین ایام زندگانی من به دست دژخیم مقدس ماآب است.راستی بابک جان ارزش یک روز زندگی من و تو چقدر است؟ راستی ارزش جان ندا و سهراب و سایر جوانان سبز این مرز و بوم چقدر است؟ارزش جان یک بسیجی جوان چی؟جان حاج داوود دژخیم زندان قزلحصار چقدر؟من خشونت طلب نیستم اما هیچگاه طرف دیگر صورتم را برای سیلی دوم تقدیم نمی کنم.
همواره آرزوی تداومت را دارم . بهروز باشی.

لیلا گفت...

با سلام به بابک عزیز واقعا این اقا رضا به قول خودش شیر پاک خورده بوده بعضی از اینا فقط به یه تلنگر احتیاج دارن ما باید تا میتونیم مثل راضیه خانوم در برابر اینا گذشت داشته باشیم و با رفتارمون اونارو به خودشون بیاریم واگر هم تاثیری نداشت حداقل خیالمون راحته وظیفمونو انجام دادیم البته این گذشت از مبارزه سخت تره و تحمل بیشتری میخواد

ناشناس گفت...

man w ma 16 azar dar shahre köln mirim tazahorat ta az hamwatanane azizemun hemayat konim.
be omide irani azad.

ناشناس گفت...

سلام آقای دادعزیز....امروزظهرزیربرف یک صحنه ای دیدم که خیلی لذت بردم:2تادختربچه دبستانی کاغذهاییکه روش باسبزنوشته بودن موسوی ودورش هم قلب وگل کشیده بودن روازسرویسشون گرفته بودن بیرون ودرعرض چنددقیقه توجه همه مسافرایی که توترافیک مونده بودن روجلب کردن وازدیدن علامتهای پیروزی که مردم نشون میدادن قندتودلشون آب میشد.....خلاصه حال و هوای همه روعوض کردن....ببخشیدکه ربطی به موضوع نداشت ولی فکرکردم تصورش هم میتونه براتون شیرین باشه.....خداپشت وپناهتون....آیدا

مهدی گفت...

چند تا از شعار هایی که ما در 16 آذر سبز سر خواهیم داد:

دشمن این کودتا
محسن سازِگارا (sazegara)

رهبر فکری ما
نوری زاده، سازگارا

درود بر بابک-داد
ریشه کن استبداد

همه رو خبر کنین، باید حسابی بترکوننیم!.

تباهی درد گفت...

خوشحالم که همچنان ریزش نیرو دارند این کودتاچیان.
امیدوارم 16 اذر سرسبزی داشته باشیم.


تا بعد

یک عضو هیئت علمی گفت...

سلام داد عزیز.بعید میدانم کسی این نوشته شما را خوانده باشد و زار زار نگریسته باشد.گریستن بر تخت خالی سعید که شهید شده،گریستن بر رشادت مادری که جگر گوشه اش را کشته اند،گریستن بر انقلاب فکری یک انسان،گریستن بر مقاومت خواهر و برادر و دوستان سعید شهید که اینان نیز از پا ننشستند،صحنه های به یاد ماندنی این نوشتار شماست.
بابک عزیز قلم آتشینت به همراه موج خروشان سبز ملت خرمن اهریمنان شب پرست را بر باد فنا خواهد داد و نهالهای زندگی و ازادگی عن قریب سبز خواهد شد

ناشناس گفت...

عمو بابك جان باور بعضي وقايع واقعا سخت است. اما اي كاش همه مثل اين مادر عزيز سلامت رواني داشتند و اينقدر بزرگوار و بزرگ منش بودند. احتمالا هفتهء آينده لينك اين پست شما را مي گذارم توي وبلاگم. چون فيلتر شده ام و خودم نمي تونم آپ كنم. دوستانم كمكم مي كنند.

ناشناس گفت...

سلام
از خواندن نوشته های شما امید و انرژی می گیرم.. سرافراز سلامت و پیروز باشید...به امید پیروزی ایران و ایرانی

فرح گفت...

بابک جان
من هم گریستم و خوشحال شدم که دیدم هنوز انسانم. نوشته هایت متین است برای همین هم نظراتی که برایت می گذراند کمتر توهین و مرگ بر و شعار دارد. این نشان می دهد که منطقی تر، متعادل تر و انسانی تر داریم می اندیشیم. ما جوانان انقلاب 57 که شور داشتیم و شعور نداشتیم به جوانان امروز ایران غبطه می خوریم.
پایدار باشی